به حال سرزمینی که روشنفکرش، حرف فرمانروایان تمامیت خواه را تکرار می کند باید گریست .
ارد بزرگ
گفتی : غزل بگو ! چه بگویم ؟ مجال کو ؟
شیرین من ، برای غــــزل شور و حال کو ؟
پر می زند دلم به هوای غـزل ، ولی
گیرم هوای پر زدنم هست ، بال کو ؟
گیرم به فــــــــال نیک بگیرم بهار را
چشم و دلی برای تماشا و فال کو ؟
تقویم چارفصل دلـــــــــم را ورق زدن
آن برگـــــهای سبز ِ سرآغاز سال کو ؟
رفتیـم و پرسش دل ما بی جواب ماند
حال سوال و حوصله ی قیل و قال کو ؟
قیصر امین پور
اثر: قیصر امین پور
با احترام به سهراب سپهری
اهل زنجانم -
پیشه ام طنّازیست -
گاه گاهی الکی، شعرکی می گویم-
می فرستم همه جا--
روزگارم خوش نیست-
مادری دارم ، ناخوش احوال و مریض-
دوستانی دارم همه بی پول و فقیر-
...
اثر: خلیل جوادی
یه شب که من حسابی خسته بودم
همین جــوری چشامو بستـه بـودم
سیاهی چشــام یه لحظه سُـر خـورد
یــه دفعـه مثل مرده ها خوابم برد
تــو خواب دیدم محشر کــبری شده
محکـمــة الهــــی بــر پــــا شـــده
خـــدا نشستـه مــردم از مــرد و زن
ردیف ردیف مقــابلش واستــــادن
چرتکه گذاشتــه و حساب می کنـه
به بندههاش عتاب خطاب می کنـه
میگه چـرا این همــه لج می کنیـد
راهتــونو بـی خـودی کج مـی کنیـد
آیــــه فرستـادم کــه آدم بشیـــد
بــا دلخوشـی کنــار هـم جـم بشید
دلای غــم گرفتــه رو شــــاد کنیــد
بـا فکــرتـون دنیــــا رو آبــاد کنیـد
عقــل دادم بـریـــد تــدبـّر کـنیــد
نـه اینکه جای عقلو کــاه پر کنیـد
...
اثر: خلیل جوادی
امسال نیز،یکسره سهم شما بهار
ما را در این زمانه چه کاریست با بهار
از پشت شیشه های کدر،مات مانده ام
کاین باغ رنگ کار خزان است یا بهار
حتی تو را ز حافظه ی گل گرفته اند
ای مثل من غریب در این روزها،بهار!
دیشب هوایی تو شدم باز،ای غزل
صادق ترین گواه دل تنگ ما،بهار
گل های بی شمیم به وجدم نمی کشند
رقصی در این میانه بماناد تا بهار
محمدعلی بهمنی
ببین گنجشک شنگ صبحگاهی
سکوت بیشه را چون میزند رنگ
درین شبگیر، این نقاش آواز،
چه رنگین پردهها سازد ز آهنگ!
ز آوازش کند آیینهای نغز
حضور خویش سازد آشکارا
گهی در گوشهی نیریز و عشاق
گهی در پردهی نوروز خارا
به هر نغمه گشاید پهنهای را
فزاید بر اقالیم وجودش
چو میداند که سهم او ز هستی
نباشد غیر آفاق سرودش
میان خواب و خاموشی چه مانی
درون تیرگیها و تباهی
تو نیز این پردهپردازی در آموز
از آن گنجشک شنگ صبحگاهی
شفیعی کدکنی
هان ای بهار خسته که از راه های دور
موج صدا ی پای تو می ایدم به گوش
وز پشت بیشه های بلورین صبحدم
رو کرده ای به دامن این شهر بی خروش
برگرد ای مسافر گمکرده راه خویش
از نیمه راه خسته و لب تشنه بازگرد
اینجا میا ... میا ... تو هم افسرده می شوی
در پنجه ی ستمگر این شامگاه سرد
برگرد ای بهار ! که در باغ های شهر
جای سرود شادی و بانگ ترانه نیست
جز عقده های بسته ی یک رنج دیرپای
بر شاخه های خشک درختان جوانه نیست
برگرد و راه خویش بگردان ازین دیار
بگریز از سیاهی این شام جاودان
رو سوی دشتهای دگر نه که در رهت
گسترده انمد بستر مواج پرنیان
این شهر سرد یخ زده در بستر سکوت
جای تو ای مسافر آزرده پای ! نیست
بند است و وحشت است و درین دشت بی کران
جز سایه ی خموش غمی دیر پای نیست
دژخیم مرگزای زمستان جاودان
بر بوستان خاطره ها سایه گستر است
گل های آرزو همه افسرده و کبود
شاخ امید ها همه بی برگ و بی بر است
برگرد از این دیار که هنگام بازگشت
وقتی به سرزمین دگر رو نهی خموش
غیر از سرشک درد نبینی به ارمغان
در کوله بار ابر که افکنده ای به دوش
آنجا برو که لرزش هر شاخه گاه رقص
از خنده سپیده دمان گفت و گو کند
آنجا برو که جنبش موج نسیم و آب
جان را پر از شمیم گل آرزو کند
آنجا که دسته های پرستو سحرگهان
آهنگهای شادی خود ساز می کنند
پروانگان مست پر افشان به بامداد
آزاد در پناه تو پرواز می کنند
آنجا برو که از هر شاخسار سبز
مست سرود و نغمه ی شبگیر می شوی
برگرد ای مسافر از این راه پر خطر
اینجا میا که بسته به زنجیر می شوی
شفیعی کدکنی
اثر: محمدرضا شفیعی کدکنی
بهار آمد گل و نسرین نیاورد |
نسیمی بوی فروردین نیاورد |
پرستو آمد و از گل خبر نیست |
چرا گل با پرستو همسفر نیست؟ |
چه افتاد این گلستان را ، چه افتاد |
که آیین بهاران رفتش از یاد؟ |
چرا مینالد ابر برق در چشم؟ |
چه میگرید چنین زار از سر خشم؟ |
چرا خون میچکد از شاخه گل؟ |
چه پیش آمد؟ کجا شد بانگ بلبل؟ |
چه دردست این؟چه دردست این؟چه دردست؟ |
که در گلزار ما این فتنه کرده است؟ |
چرا در هر نسیمی بوی خون است؟ |
چرا زلف بنفشه سرنگون است؟ |
چرا سربرده نرگس در گریبان؟ |
چرا بنشسته قمری چون غریبان؟ |
چرا پروانگان را پر شکسته است؟ |
چرا هر گوشه گرد غم نشسته است؟ |
چرا مطرب نمیخواند سرودی؟ |
چرا ساقی نمیگوید درودی؟ |
چه آفت راه این هامون گرفتست؟ |
چه دشت است این که خاکش خون گرفتست؟ |
چرا خورشید فروردین فرو خفت؟ |
بهار آمد ؟ گل نوروز نشکفت |
مگر خورشید و گل را کس چه گفتست؟ |
که این لب بسته و آن رخ نهفتست؟ |
مگر دارد بهار نورسیده |
دل و جانی چو ما ، در خون کشیده |
مگر گل نوعروس شوی مرده است؟ |
که روی از سوگ و غم در پرده برده است؟ |
مگر خورشید را پاس زمین است؟ |
که از خون شهیدان شرمگین است؟ |
بهارا تلخ منشین ! خیز و پیش آی |
گره وا کن ز ابرو ، چهره بگشای |
بهارا خیز و زان ابر سبکرو |
بزن آبی بروی سبزه نو |
سرو رویی به سرو و یاسمن بخش |
نوایی نو به مرغان چمن بخش |
بر آر از آستین دست گل افشان |
گلی بر دامن این سبزه بنشان |
گریبان چاک شد از ناشکیبان |
برون آور گل از چاک گریبان |
نسیم صبحدم گو نرم برخیز |
گل از خواب زمستانی برانگیز |
بهارا ، بنگر این دشت مشوش |
که میبارد بر آن باران آتش |
بهارا ، بنگر این خاک بلا خیز |
که شد هر خاربن چون دشنه خونریز |
بهارا ، بنگر این صحرای غمناک |
که هر سو کشته ای افتاده بر خاک |
بهارا ، بنگر این کوه و در و دشت |
که از خون جوانان لاله گون گشت |
بهارا ، دامن افشان کن ز گلبن |
مزار کشتگان را غرق گل کن |
بهارا از گل و می آتشی ساز |
پلاس درد و غم در آتش انداز |
بهارا شور شیرینم برانگیز |
شرار عشق دیرینم برانگیز |
بهارا شور عشقم بیشتر کن |
مرا با عشق او شیر و شکر کن |
گهی چون جویبارم نغمه آموز |
گهی چون آذرخشم رخ برافروز |
مرا چون رعد و طوفان خشمگین کن |
جهان از بانگ خشمم پر طنین کن |
بهارا زنده مانی زندگی بخش |
به فروردین ما فرخندگی بخش |
هنوز اینجا جوانی دلنشین است |
هنوز اینجا نفسها آتشین است |
مبین کاین شاخه بشکسته ، خشک است |
چو فردا بنگری پر بیدمشک است |
مگو کاین سرزمینی شوره زار است |
چو فردا در رسد ، رشک بهار است |
بهارا باش کاین خون گل آلود |
برآرد سرخ گل چون آتش از دود |
برآید سرخ گل خواهی نخواهی |
وگرنه خود صد خزان آرد تباهی |
بهارا ، شاد بنشین ، شاد بخرام |
بده کام گل و بستان ز گل کام |
اگر خود عمر باشد ، سر برآریم |
دل و جان در هوای هم گماریم |
میان خون و آتش ره گشاییم |
ازین موج و ازین طوفان برآییم |
دگربارت چو بینم ، شاد بینم |
سرت سبز و دلت آباد بینم |
به نوروز دگر ، هنگام دیدار |
به آیین دگر آیی پدیدار |
هوشنگ ابتهاج
اثر: هوشنگ ابتهاج
هنگام می و فصل گل و گشت و چمن شد
در بار بهاری تهی از زاغ و زغن شد
از ابر کرم خطهٔ ری رشک ختن شد
دلتنگ چو من مرغ قفس بهر وطن شد
چه کجرفتاری ای چرخ / چه بدکرداری ای چرخ
سر کین داری ای چرخ / نه دین داری، نه آیین داری ای چرخ
***
از خون جوانان وطن لاله دمیده
از ماتم سرو قدشان سرو خمیده
در سایه گل بلبل از این غصه خزیده
گل نیز چو من در غمشان جامه دریده
چه کجرفتاری ای چرخ / چه بدکرداری ای چرخ
سر کین داری ای چرخ / نه دین داری، نه آیین داری ای چرخ
***
خوابند وكیلان و خرابند وزیران
بردند به سرقت همه سیم و زر ایران
ما را نگذارند به یك خانهٔ ویران
یارب بستان داد فقیران ز امیران
چه کجرفتاری ای چرخ / چه بدکرداری ای چرخ
سر کین داری ای چرخ / نه دین داری، نه آیین داری ای چرخ
***
از اشك همه روی زمین زیر و زبر كن
مشتی گرت از خاک وطن هست به سر کن
غیرت کن و اندیشه ایام بتر کن
اندر جلو تیر عدو، سینه سپر کن
چه کجرفتاری ای چرخ / چه بدکرداری ای چرخ
سر کین داری ای چرخ / نه دین داری، نه آیین داری ای چرخ
***
از دست عدو نالهٔ من از سر درد است
اندیشه هر آنکس کند از مرگ، نه مرد است
جان بازی عشاق، نه چون بازی نرد است
مردی اگرت هست، کنون وقت نبرد است
چه کجرفتاری ای چرخ / چه بدکرداری ای چرخ
سر کین داری ای چرخ / نه دین داری، نه آیین داری ای چرخ
***
عارف ز ازل تکیه بر ایام نداده است
جز جام، به کسدست، چو خیام نداده است
دل جز به سر زلف دلارام نداده است
صد زندگی ننگ به یک نام نداده است
چه کجرفتاری ای چرخ / چه بدکرداری ای چرخ
سر کین داری ای چرخ / نه دین داری، نه آیین داری ای چرخ
عارف قزوینی
بین ما " خطی ست قرمز " ، پس تو با ما نیستی
یک قدم بردار ، می بینی که تنها نیستی
... خیر خواهان توایم ای شیخ! ما را گوش کن،
فرصت امروز را دریاب ، فردا نیستی
یک سخن کافی ست گفتن، گر درین خانه کَس است
یا نشانی را غلط دادی به ما ، یا نیستی!
هیچ می ترسی ز هول روز رستاخیز؟ نه !
از مسلمانی همین داری که " ترسا " نیستی!
ای که با یک سنگ کوچک، خاطرت گِل می شود،
مشکل از اطفال شیطان نیست، دریا نیستی!
نیل در پیش و عصا در دست و فرعون از عقب،
فرق دارد آخر این قصه ، موسی نیستی!!
اثر: حسین جنتی
با آنکه در میکده را باز ببستند،
با آنکه سبوی می ما را بشکستند،
با آنکه گرفتند زلب توبه و پیمانه زدستم،
با محتسب شهر بگویید که هشدار!
هشدار که من مست می هر شبه هستم.
انسان میتواند بیآنکه انسان بزرگی باشد، انسان آزادهای باشد؛
اما هیچ انسانی نمیتواند بیآنکه آزاده باشد، انسان بزرگی باشد!
جبران خلیل جبران
«این مرد کیست»؟
«دردش چیست»؟
این تنها وارث تاریخ انسان، وارث پرچم سرخ زمان، تنها چرا؟
چه کرده است؟
چه کشیده است؟
به من بگویید:
نامش چیست؟
هیچ کس پاسخم را نمی گوید!
پیش چشمم را پرده ای از اشک پوشیده است...
دکتر علی شریعتی 40سال قبل مرثیهای برای سیدالشهدا نوشته است که همچنان خواندنی است.
کورش بزرگ:
شهریاری که نداند شب مردمانش چگونه به صبح میرسد
گورکن گمنامی است که دل به دفن دانایی بسته است
مردمان من امانت آسمانند بر این خاک تلخ
مردمان من خان و مان مناند.
اثر: حسین جنتی
پدرم گوش کن بهانه مگیر
و غرور مرا نشانه مگیر
از دلم با تو حرف ها دارم
حرف از روح کربلا دارم
پدرم حرف نسل ما چیزیست
که شبیه شعار نسل تو نیست
کربلا از نگاه ما شور است
نور در نور , نور در نور است
پدرم فکرتان بلند نبود
کربلاتان جوان پسند نبود
همه ی کربلا که ماتم نیست
قصه و غصه ی دمادم نیست
این فقط نیم خالی آن است
قصه های خیالی آن است
کربلا, کربلای ما چیزیست
که تمام شنیده های تو نیست
کربلا حرف دیگری دارد
به وصال خدا دری دارد
حرف امروز حرف دیروز است
خون به شمشیر ظلم پیروز است