بزن باران بهاران فصل خون است
بزن باران که صحرا لاله گون است
بزن باران که به چشمان یاران
جهان تاریک و دریا واژگون است
بزن باران که به چشمان یاران
جهان تاریک و دریا واژگون است
بزن باران بهاران فصل خون است
بزن باران که صحرا لاله گون است
بزن باران که دین را دام کردند
شکار خلق و صید خام کردند
بزن باران خدا بازیچه ای شد
که با آن کسب ننگ و نام کردند
بزن باران به نام هرچه خوبیست
به زیر آوار گاه پایکوبیست
مزار تشنه جویباران پر از سنگ
بزن باران که وقت لای روبیست
بزن باران بهاران فصل خون است
بزن باران که صحرا لاله گون است
بزن باران و شادی بخش جان را
بباران شوق و شیرین کن زمان را
به بام غرقه در خون دیارم
به پا کن پرچم رنگین کمان را
بزن باران که بیصبرند یاران
نمان خاموش! گریان شو! بباران!
بزن باران بشوی آلودگی را
ز دامان بلند روزگاران
بزن باران بهاران فصل خون است
بزن باران که صحرا لاله گون است
بزن باران که دین را دام کردند
شکار خلق و صید خام کردند
بزن باران خدا بازیچه ای شد
که با آن کسب ننگ و نام کردند
بزن باران به نام هرچه خوبیست
به زیر آوار گاه پایکوبیست
مزار تشنه جویباران پر از سنگ
بزن باران که وقت لای روبیست
بزن باران بهاران فصل خون است
بزن باران که صحرا لاله گون است
شهر خاموش من آن روح بهارانت کو؟
شور و شیدایی انبوه هزارانت کو؟
میخزد در رگ هر برگ تو خوناب خزان
نکهت صبحدم و بوی بهارانت کو؟
کوی و بازار تو میدان سپاه دشمن
شیههی اسب و هیاهوی سوارانت کو؟
زیر سرنیزهی تاتار چه حالی داری؟
دلِ پولادوش شیر شکارانت کو؟
سوت و کور است شب و میکده ها خاموش اند
نعره و عربدهی باده گسارانت کو؟
چهرهها در هم و دلها همه بیگانه ز هم
روز پیوند و صفای دل یارانت کو؟
آسمانت همه جا سقف یکی زندان است
روشنای سحر این شب تارانت کو؟
محمدرضا شفیعی کدکنی
اثر: محمدرضا شفیعی کدکنی
دیگر این پنجره بگشای که من
به ستوه آمدم از این شب تنگ،
دیرگاهی ست که در خانهی همسایهی من خوانده خروس.
وین شب تلخ عبوس
میفشارد به دلم پای درنگ.
دیرگاهی ست که من در دل این شام سیاه
ماندهام چشم به راه
همه چشم و همه گوش
مست آن بانگ دلآویز که میآید نرم
محو آن اختر شبتاب که میسوزد گرم
مات این پردهی شبگیر که میبازد رنگ
آری این پنجره بگشای که صبح
میدرخشد پس این پردهی تار
میرسد از دل خونین سحر بانگ خروس
وز رخ آینهام میسترد زنگ فسوس
بوسهی مهر که در چشم من افشانده شرار
خندهی روز که با اشک من آمیخته رنگ...
ه.ا. سایه
اثر: هوشنگ ابتهاج
به حال سرزمینی که روشنفکرش، حرف فرمانروایان تمامیت خواه را تکرار می کند باید گریست .
ارد بزرگ
گفتی : غزل بگو ! چه بگویم ؟ مجال کو ؟
شیرین من ، برای غــــزل شور و حال کو ؟
پر می زند دلم به هوای غـزل ، ولی
گیرم هوای پر زدنم هست ، بال کو ؟
گیرم به فــــــــال نیک بگیرم بهار را
چشم و دلی برای تماشا و فال کو ؟
تقویم چارفصل دلـــــــــم را ورق زدن
آن برگـــــهای سبز ِ سرآغاز سال کو ؟
رفتیـم و پرسش دل ما بی جواب ماند
حال سوال و حوصله ی قیل و قال کو ؟
قیصر امین پور
اثر: قیصر امین پور
با احترام به سهراب سپهری
اهل زنجانم -
پیشه ام طنّازیست -
گاه گاهی الکی، شعرکی می گویم-
می فرستم همه جا--
روزگارم خوش نیست-
مادری دارم ، ناخوش احوال و مریض-
دوستانی دارم همه بی پول و فقیر-
...
اثر: خلیل جوادی
یه شب که من حسابی خسته بودم
همین جــوری چشامو بستـه بـودم
سیاهی چشــام یه لحظه سُـر خـورد
یــه دفعـه مثل مرده ها خوابم برد
تــو خواب دیدم محشر کــبری شده
محکـمــة الهــــی بــر پــــا شـــده
خـــدا نشستـه مــردم از مــرد و زن
ردیف ردیف مقــابلش واستــــادن
چرتکه گذاشتــه و حساب می کنـه
به بندههاش عتاب خطاب می کنـه
میگه چـرا این همــه لج می کنیـد
راهتــونو بـی خـودی کج مـی کنیـد
آیــــه فرستـادم کــه آدم بشیـــد
بــا دلخوشـی کنــار هـم جـم بشید
دلای غــم گرفتــه رو شــــاد کنیــد
بـا فکــرتـون دنیــــا رو آبــاد کنیـد
عقــل دادم بـریـــد تــدبـّر کـنیــد
نـه اینکه جای عقلو کــاه پر کنیـد
...
اثر: خلیل جوادی
امسال نیز،یکسره سهم شما بهار
ما را در این زمانه چه کاریست با بهار
از پشت شیشه های کدر،مات مانده ام
کاین باغ رنگ کار خزان است یا بهار
حتی تو را ز حافظه ی گل گرفته اند
ای مثل من غریب در این روزها،بهار!
دیشب هوایی تو شدم باز،ای غزل
صادق ترین گواه دل تنگ ما،بهار
گل های بی شمیم به وجدم نمی کشند
رقصی در این میانه بماناد تا بهار
محمدعلی بهمنی
ببین گنجشک شنگ صبحگاهی
سکوت بیشه را چون میزند رنگ
درین شبگیر، این نقاش آواز،
چه رنگین پردهها سازد ز آهنگ!
ز آوازش کند آیینهای نغز
حضور خویش سازد آشکارا
گهی در گوشهی نیریز و عشاق
گهی در پردهی نوروز خارا
به هر نغمه گشاید پهنهای را
فزاید بر اقالیم وجودش
چو میداند که سهم او ز هستی
نباشد غیر آفاق سرودش
میان خواب و خاموشی چه مانی
درون تیرگیها و تباهی
تو نیز این پردهپردازی در آموز
از آن گنجشک شنگ صبحگاهی
شفیعی کدکنی
هان ای بهار خسته که از راه های دور
موج صدا ی پای تو می ایدم به گوش
وز پشت بیشه های بلورین صبحدم
رو کرده ای به دامن این شهر بی خروش
برگرد ای مسافر گمکرده راه خویش
از نیمه راه خسته و لب تشنه بازگرد
اینجا میا ... میا ... تو هم افسرده می شوی
در پنجه ی ستمگر این شامگاه سرد
برگرد ای بهار ! که در باغ های شهر
جای سرود شادی و بانگ ترانه نیست
جز عقده های بسته ی یک رنج دیرپای
بر شاخه های خشک درختان جوانه نیست
برگرد و راه خویش بگردان ازین دیار
بگریز از سیاهی این شام جاودان
رو سوی دشتهای دگر نه که در رهت
گسترده انمد بستر مواج پرنیان
این شهر سرد یخ زده در بستر سکوت
جای تو ای مسافر آزرده پای ! نیست
بند است و وحشت است و درین دشت بی کران
جز سایه ی خموش غمی دیر پای نیست
دژخیم مرگزای زمستان جاودان
بر بوستان خاطره ها سایه گستر است
گل های آرزو همه افسرده و کبود
شاخ امید ها همه بی برگ و بی بر است
برگرد از این دیار که هنگام بازگشت
وقتی به سرزمین دگر رو نهی خموش
غیر از سرشک درد نبینی به ارمغان
در کوله بار ابر که افکنده ای به دوش
آنجا برو که لرزش هر شاخه گاه رقص
از خنده سپیده دمان گفت و گو کند
آنجا برو که جنبش موج نسیم و آب
جان را پر از شمیم گل آرزو کند
آنجا که دسته های پرستو سحرگهان
آهنگهای شادی خود ساز می کنند
پروانگان مست پر افشان به بامداد
آزاد در پناه تو پرواز می کنند
آنجا برو که از هر شاخسار سبز
مست سرود و نغمه ی شبگیر می شوی
برگرد ای مسافر از این راه پر خطر
اینجا میا که بسته به زنجیر می شوی
شفیعی کدکنی
اثر: محمدرضا شفیعی کدکنی
بهار آمد گل و نسرین نیاورد |
نسیمی بوی فروردین نیاورد |
پرستو آمد و از گل خبر نیست |
چرا گل با پرستو همسفر نیست؟ |
چه افتاد این گلستان را ، چه افتاد |
که آیین بهاران رفتش از یاد؟ |
چرا مینالد ابر برق در چشم؟ |
چه میگرید چنین زار از سر خشم؟ |
چرا خون میچکد از شاخه گل؟ |
چه پیش آمد؟ کجا شد بانگ بلبل؟ |
چه دردست این؟چه دردست این؟چه دردست؟ |
که در گلزار ما این فتنه کرده است؟ |
چرا در هر نسیمی بوی خون است؟ |
چرا زلف بنفشه سرنگون است؟ |
چرا سربرده نرگس در گریبان؟ |
چرا بنشسته قمری چون غریبان؟ |
چرا پروانگان را پر شکسته است؟ |
چرا هر گوشه گرد غم نشسته است؟ |
چرا مطرب نمیخواند سرودی؟ |
چرا ساقی نمیگوید درودی؟ |
چه آفت راه این هامون گرفتست؟ |
چه دشت است این که خاکش خون گرفتست؟ |
چرا خورشید فروردین فرو خفت؟ |
بهار آمد ؟ گل نوروز نشکفت |
مگر خورشید و گل را کس چه گفتست؟ |
که این لب بسته و آن رخ نهفتست؟ |
مگر دارد بهار نورسیده |
دل و جانی چو ما ، در خون کشیده |
مگر گل نوعروس شوی مرده است؟ |
که روی از سوگ و غم در پرده برده است؟ |
مگر خورشید را پاس زمین است؟ |
که از خون شهیدان شرمگین است؟ |
بهارا تلخ منشین ! خیز و پیش آی |
گره وا کن ز ابرو ، چهره بگشای |
بهارا خیز و زان ابر سبکرو |
بزن آبی بروی سبزه نو |
سرو رویی به سرو و یاسمن بخش |
نوایی نو به مرغان چمن بخش |
بر آر از آستین دست گل افشان |
گلی بر دامن این سبزه بنشان |
گریبان چاک شد از ناشکیبان |
برون آور گل از چاک گریبان |
نسیم صبحدم گو نرم برخیز |
گل از خواب زمستانی برانگیز |
بهارا ، بنگر این دشت مشوش |
که میبارد بر آن باران آتش |
بهارا ، بنگر این خاک بلا خیز |
که شد هر خاربن چون دشنه خونریز |
بهارا ، بنگر این صحرای غمناک |
که هر سو کشته ای افتاده بر خاک |
بهارا ، بنگر این کوه و در و دشت |
که از خون جوانان لاله گون گشت |
بهارا ، دامن افشان کن ز گلبن |
مزار کشتگان را غرق گل کن |
بهارا از گل و می آتشی ساز |
پلاس درد و غم در آتش انداز |
بهارا شور شیرینم برانگیز |
شرار عشق دیرینم برانگیز |
بهارا شور عشقم بیشتر کن |
مرا با عشق او شیر و شکر کن |
گهی چون جویبارم نغمه آموز |
گهی چون آذرخشم رخ برافروز |
مرا چون رعد و طوفان خشمگین کن |
جهان از بانگ خشمم پر طنین کن |
بهارا زنده مانی زندگی بخش |
به فروردین ما فرخندگی بخش |
هنوز اینجا جوانی دلنشین است |
هنوز اینجا نفسها آتشین است |
مبین کاین شاخه بشکسته ، خشک است |
چو فردا بنگری پر بیدمشک است |
مگو کاین سرزمینی شوره زار است |
چو فردا در رسد ، رشک بهار است |
بهارا باش کاین خون گل آلود |
برآرد سرخ گل چون آتش از دود |
برآید سرخ گل خواهی نخواهی |
وگرنه خود صد خزان آرد تباهی |
بهارا ، شاد بنشین ، شاد بخرام |
بده کام گل و بستان ز گل کام |
اگر خود عمر باشد ، سر برآریم |
دل و جان در هوای هم گماریم |
میان خون و آتش ره گشاییم |
ازین موج و ازین طوفان برآییم |
دگربارت چو بینم ، شاد بینم |
سرت سبز و دلت آباد بینم |
به نوروز دگر ، هنگام دیدار |
به آیین دگر آیی پدیدار |
هوشنگ ابتهاج
اثر: هوشنگ ابتهاج
هنگام می و فصل گل و گشت و چمن شد
در بار بهاری تهی از زاغ و زغن شد
از ابر کرم خطهٔ ری رشک ختن شد
دلتنگ چو من مرغ قفس بهر وطن شد
چه کجرفتاری ای چرخ / چه بدکرداری ای چرخ
سر کین داری ای چرخ / نه دین داری، نه آیین داری ای چرخ
***
از خون جوانان وطن لاله دمیده
از ماتم سرو قدشان سرو خمیده
در سایه گل بلبل از این غصه خزیده
گل نیز چو من در غمشان جامه دریده
چه کجرفتاری ای چرخ / چه بدکرداری ای چرخ
سر کین داری ای چرخ / نه دین داری، نه آیین داری ای چرخ
***
خوابند وكیلان و خرابند وزیران
بردند به سرقت همه سیم و زر ایران
ما را نگذارند به یك خانهٔ ویران
یارب بستان داد فقیران ز امیران
چه کجرفتاری ای چرخ / چه بدکرداری ای چرخ
سر کین داری ای چرخ / نه دین داری، نه آیین داری ای چرخ
***
از اشك همه روی زمین زیر و زبر كن
مشتی گرت از خاک وطن هست به سر کن
غیرت کن و اندیشه ایام بتر کن
اندر جلو تیر عدو، سینه سپر کن
چه کجرفتاری ای چرخ / چه بدکرداری ای چرخ
سر کین داری ای چرخ / نه دین داری، نه آیین داری ای چرخ
***
از دست عدو نالهٔ من از سر درد است
اندیشه هر آنکس کند از مرگ، نه مرد است
جان بازی عشاق، نه چون بازی نرد است
مردی اگرت هست، کنون وقت نبرد است
چه کجرفتاری ای چرخ / چه بدکرداری ای چرخ
سر کین داری ای چرخ / نه دین داری، نه آیین داری ای چرخ
***
عارف ز ازل تکیه بر ایام نداده است
جز جام، به کسدست، چو خیام نداده است
دل جز به سر زلف دلارام نداده است
صد زندگی ننگ به یک نام نداده است
چه کجرفتاری ای چرخ / چه بدکرداری ای چرخ
سر کین داری ای چرخ / نه دین داری، نه آیین داری ای چرخ
عارف قزوینی