من خواب یک ستاره قرمز دیده ام
و پلک چشمم هی پرد
و کفش هایم هی جفت می شوند
و کور می شوم
اگر دروغ بگویم
من خواب آن ستاره قرمز را
وقتی که خواب نبودم دیده ام
کسی می آید
کسی می آید
کسی دیگر
کسی بهتر
کسی که مثل هیچکس نیست، مثل پدر نیست
مثل انسی نیست، مثل یحیی نیست
مثل مادر نیست
و مثل آن کسی است که باید باشد
و قدش از درخت های خانه معمار هم بلند تر است
و صورتش
از صورت. . . . . هم روشنتر
و از برادر سید جواد هم
که رفته است
و رخت پاسبانی پوشیده است نمی ترسد
و از خود سید جواد هم که تمام اتاق های منزل ما مال اوست نمی ترسد
و اسمش آنچنانکه مادر
در اول نماز و در آخر نماز صدایش می کند
یا قاضی القضات است
یا حاجت الحاجات است
و می تواند
تمام حرف های سخت کلاس سوم را
با چشم های بسته بخواند
و می تواند هزار را
بی آنکه کم بیاورد از روی بیست میلیون بردارد
و می تواند از مغازه سید جواد
هر چقدر که لازم دارد جنس بگیرد
و می تواند کاری کند که لامپ الله
که سبز بود: مثل صبح سحر سبز بود
دوباره روی آسمان مسجد مفتاحیان
روشن شود
آخ
چقدر روشنی خوب است
چقدر روشنی خوب است
و من چقدر دلم می خواهد
که یحیی
یک چارچرخه داشته باشد
و یک چراغ زنبوری
و من چقدر دلم می خواهد
که روی چارچرخه یحیی
میان هندوانه ها و خربزه ها بنشینم
و دور میدان محمدیه بچرخم
آخ
چقدر دور میدان محمدیه چرخیدن خوب است
چقدر روی پشت بام خوابیدن خوب است
چقدر باغ ملی رفتن خوب است
چقدر مزه پپسی خوب است
چقدر سینمای فردین خوب است
و من چقدر از همه چیز های خوب خوشم می آید
و من چقدر دلم می خواهد
که گیس دختر سید جواد را بکشم
چرا من این همه کوچک هستم
گه در خیابان ها گم شوم
چرا پدر که این همه کوچک نیست
و در خیابان ها هم گم نمی شود
کاری نمی کند که آن کسی که به خواب من آمده است
روز آمدنش را جلو بیاندازد
و مردم محله کشتارگاه
که خاک باغچه هاشان هم خونیست
و آب حوض هاشان هم خونیست
و تخت کفش هاشان هم خونیست
چرا کاری نمی کنند
چرا کاری نمی کنند
چقدر آفتاب زمستان تنبل است
من پله های پشت بام را جارو کرده ام
و شیشه های پنجره را هم شسته ام
کسی می آید
کسی می آید
کسی که دلش با ماست، در نفسش با ماست
در صدایش با ماست
کسی که آمدنش را
نمی شود گرفت
و دستبند زد و به زندان انداخت
کسی که زیر درخت های کهنه یحیی بچه کرده است
و روز به روز
بزرگ می شود
بزرگ تر می شود
کسی از باران، از صدای شرشر باران
از میان پچ و پچ گل های اطلسی
کسی که از آسمان توپخانه در شب آتش بازی می آید
و سفره را می اندازد
و نان را قسمت می کند
و پپسی را قسمت می کند
و باغ ملی را قسمت می کند
و شربت سیاه سرفه را قسمت می کند
و روز اسم نویسی را قسمت می کند
و نمره ی مریض خانه را قسمت می کند
و چکمه های لاستیکی را قسمت می کند
و سینمای فردین را قسمت می کند
درخت های دختر سید جواد را قسمت می کند
و هر چه را که باد کرده باشد قسمت می کند
و سهم مارا هم می دهد
من خواب دیده ام...
اثر: فروغ فرخزاد
هر چند ره به ساحل لطفش نبردهایم.
زیرا چو زاهدان سیه کار خرقه پوش،
پنهان ز دیدگان خدا می نخورده ایم
پیشانی ار ز داغ گناهی سیه شود،
بهتر ز داغ مهر نماز از سر ریا.
نام خدا نبردن از آن به که زیر لب،
بهر فریب خلق بگوئی خدا خدا.
ما را چه غم که شیخ شبی در میان جمع،
بر رویمان ببست به شادی در بهشت.
او می گشاید … او که به لطف و صفای خویش،
گوئی که خاک طینت ما را ز غم سرشت.
توفان طعنه، خنده ی ما را ز لب نشست،
کوهیم و در میانه ی دریا نشسته ایم.
چون سینه جای گوهر یکتای راستیست،
زین رو بموج حادثه تنها نشسته ایم.
مائیم … ما که طعنه زاهد شنیده ایم،
مائیم … ما که جامه تقوی دریده ایم؛
زیرا درون جامه بجز پیکر فریب،
زین هادیان راه حقیقت، ندیده ایم!
آن آتشی که در دل ما شعله می کشید،
گر در میان دامن شیخ اوفتاده بود؛
دیگر بما که سوخته ایم از شرار عشق،
نام گناهکاره رسوا! نداده بود.
بگذار تا به طعنه بگویند مردمان،
در گوش هم حکایت عشق مدام! ما.
“هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق
ثبت است در جریده عالم دوام ما”
اثر: فروغ فرخزاد
بر قتلعام دین و مروت، دست که بسته چشم شما را ؟
آتشفشان به بال شیاطین، کردهست پاره پاره فضا را
بر مدعا گواه گرفتم، جسم ترانه قلب ندا را
شرم آیدم دگر که بگویم، بردند آبروی حیا را
کو چارهساز نفرت و نفرین، تهمینههای سوگ و عزا را ؟
آنانکه عین فاجعه دیدند، فخر عمامه ارج عبا را
گوسیل سخت آید و شوید، سجاده و نماز ریا را
اثر: سیمین بهبهانی
ای بغض گل انداخته، فریاد خطر شو
ای روی برافروخته، خود پرچمِ ره باش
ای مشت بر افراخته، افراخته تر شو
ای حافظِ جانِ وطن، از خانه برون آی
از خانه برون چیست که از خویش به در شو
گر شعله فرو ریزد، بشتاب و میندیش
ور تیغ فرو بارد، ای سینه سپر شو
خاک پدران است که دستِ دگران است
هان ای پسرم، خانه نگهدارِ پدر شو
دیوارِ مصیبت کده یِ حوصله بشکن
شرم آیدم از این همه صبرِ تو، ظفر شو
چون شیر در این بیشه سراپای، جگر شو
مسپار وطن را به قضا و قدر ای دوست
خود بر سرِ آن، تن به قضا داده، قدر شو
فریاد به فریاد بیفزای، که وقت است
در یک نفس تازه اثرهاست، اثر شو
ایرانی آزاده! جهان چشم به راه است
ایرانِ کهن در خطر افتاده، خبر شو
مشتی خس و خارند، به یک شعله بسوزان
بر ظلمتِ این شامِ سیه فام، سحر شو
اثر: فریدون مشیری
اثر: فریدون مشیری
گفتم آری این سخن فرموده اهریمن است
اهل معنا اهل دل با دشمنان هم دوستند
ای شما با خلق دشمن ؟ قلبهاتان از آهن است؟
اثر: فریدون مشیری
بس کنید از این همه ظلم و قساوت بس کنید!
ای نگهبانان آزادی!
نگهداران صلح!
ای جهان را لطف تان تا قعر دوزخ رهنمون،
سرب داغ است این که می بارید بر دلهای مردم،
سرب داغ!
موج خون است این، که می رانید بر آن کشتی خودکامگی را موج خون!
گرنه کورید و نه کر،
گر مسلسل های تان یک لحظه ساکت می شوند،
بشنوید و بنگرید:
بشنوید این وای مادرهای جان آزرده است،
کاندرین شب های وحشت، سوگواری می کنند!
بشنوید این بانگ فرزندان مادر مرده است;
کز ستم های شما هر گوشه زاری می کنند.
بنگرید این کشتزاران را که مزدوران تان
روز وشب با خون مردم ،آبیاری می کنند.
بنگرید این خلق عالم را که دندان بر جگر،
بیدادتان را، بردباری می کنند!
دست ها از دست تان ای سنگ چشمان! بر خداست!
گرچه می دانم
آنچه بیداری ندارد،
خواب مرگ بی گناهان است و وجدان شماست!
با تمام اشکهایم ،باز،- نومیدانه- خواهش می کنم:
بس کنید!
بس کنید!
فکر مادرهای دلواپس کنید
رحم بر این غنچه های نازک نورس کنید!
بس کنید"
اثر: فریدون مشیری
- غمناك -
آغاز كرده بود.
***
بغض هزار ساله ی درونش را
انگار می گشود
اندوه زاست زاری خاموش!
ناگفتنی است...
این همه غم؟!
ناشنیدنی است!
پرسیدم این نوای حزین در عزای كیست؟
گفتند: اگر تو نیز،
از اوج بنگری
خواهی هزار بار از اوج تلخ تر گریست!
اثر: فریدون مشیری
دست
آری، ز دل و دیده گرامی تر : دست!
زین همه گوهر پیدا و نهان در تن و جان،
بی گمان دست گران قدرتر است.
هرچه حاصل کنی از دنیا، دستاوردست!
هرچه اسباب جهان باشد، در روی زمین،
دست دارد همه را زیر نگین!
سلطنت را که شنیدست چنین؟!
شرف دست همین بس که نوشتن با اوست!
خوش ترین مایه ی دلبستگی من با اوست.
در فروبسته ترین دشواری، در گرانبارترین نومیدی،
بارها بر سر خود بانگ زدم: هیچت ار نیست مخور خون جگر،
دست که هست!
بیستون را یاد آور، دستهایت را بسپار به کار،
کوه را چون پرِ کاه از سر راهت بردار!
وه چه نیروی شگفت انگیزیست،
دست هایی که به هم پیوسته ست!
به یقین، هرکه به هر جای در آید از پای
دست هایش بسته ست!
دست در دست کسی،
یعنی: پیوند دو جان!
دست در دست کسی،
یعنی: پیمان دو عشق!
دست در دست کسی داری اگر،
دانی، دست،
چه سخن ها که بیان می کند از دوست به دوست،
لحظه ای چند که از دست طبیب،
گرمی مهر به پیشانی بیمار رسد،
نوشداروی شفابخش تر از داروی اوست!
چون به رقص آیی و سرمست برافشانی دست،
پرچم شادی و شوق است که افراشته ای!
لشکر غم خورد از پرچم دست تو شکست!
دست، گنجینه ی مهر و هنر است:
خواه بر پرده ی ساز،
خواه در گردن دوست،
خواه بر چهره ی نقش،
خواه بر دنده ی چرخ
خواه بر دسته ی داس،
خواه در یاری نابینایی
خواه در ساختن فردایی!
آنچه آتش به دلم می زند، اینک، هردم سرنوشت بشرست،
داده با تلخی غمهای دگر دست به هم!
بار این درد و دریغ است که ما،
تیرهامان به هدف نیک رسیدست،ولی
دست هامان، نرسیدست به هم!!!
تو را با برگ برگ این چمن پیوند پنهان است.
و اشک من ترا بدروردخواهد گفت
اثر: فریدون مشیری
گشت آلوده به خون حضرتِ هابیل
گرچه آدم زنده بود.
از همان روزی که «یوسف» را برادرها به چاه انداختند
از همان روزی که با شلاق و خون «دیوار چین» را ساختند
آدمیت مرده بود.
بعد دنیا هی پُر از آدم شد و این آسیاب
گشت و گشت
قرنها از مرگ آدم هم گذشت
ای دریغ
آدمیت برنگشت.
قرن ما
روزگار مرگِ انسانیت است
سینه ی دنیا ز خوبیها تهی است
صحبت از آزادگی، پاکی، مروت ابلهی است
صحبت از «موسی» و «عیسی» و «محمد» نابجاست
قرن « موسی چمبه »هاست
از نگاهِ ساکتِ یک کودکِ بیمار
از فغانِ یک قناری در قفس
اشک در چشمان و بغضم در گلوست
مرگ او را از کجا باور کنم؟
صحبت از پژمردنِ یک برگ نیست
وای، جنگل را بیابان میکنند
دست خونآلود را در پیش چشم خلق پنهان میکنند
هیچ حیوانی به حیوانی نمیدارد روا
آنچه این نامردمان با جانِ انسان میکنند
صحبت از پژمردنِ یک برگ نیست
فرض کن مرگِ قناری در قفس هم مرگ نیست
فرض کن جنگل بیابان بود از روز نُخست
در میان مردمی با این مصیبتها صبور
صحبت از مرگِ محبت، مرگِ عشق
گفتگو از مرگِ انسانیت است.
اثر: فریدون مشیری
اي ستارهها كه از جهان دور
چشمتان به چشم بيفروغ ماست
نامي از زمين و از بشر شنيدهايد؟
در ميان آبي زلال آسمان
موج دود و خون و آتشي نديدهايد؟
□
اين غبار محنتي كه در دل فضاست
اين ديار وحشتي كه در فضا رهاست
اين سراي ظلمتي كه آشيان ماست
در بيتباهي شماست!
□
گوشتان اگر به نالهي من آشناست،
از سفينهاي كه ميرود به سوي ماه،
از مسافري كه ميرسد ز گرد راه،
از زمين فتنهگر حذر كنيد!
پاي اين بشر اگر به آسمان رسد
روزگارتان چو روزگار ما سياهست
□
اي ستارهاي كه پيش ديدهي مني
باورت نميشود كه در زمين،
هركجا، به هركه ميرسي،
خنجري ميان مشت خود نهفته است!
پشت هر شكوفهي تبسمي،
خار جانگزاي حيلهاي شكفته است!
□
آن كه ميزند صلاي مهر،
جز به فكر غارت دل تو نيست!
گر چراغ روشني به راه تست!
چشم گرگ جاودان گرسنهاي است!
□
اي ستاره، ما سلاممان بهانه است
عشقمان دروغ جاودانه است!
در زمين، زبان حق بريدهاند،
حق، زبان تازيانه است!
وان كه با تو صادقانه درد دل كند
هاي هاي گريهي شبانه است!
□
اي ستاره باورت نميشود:
در ميان باغ بيترانهي زمين،
ساقههاي سبز آشتي شكسته است
لالههاي سرخ دوستي فسرده است
غنچههاي نورس اميد
لب به خنده وانكرده مرده است
پرچم بلند سرو راستي
سر به خاك غم سپرده است!
□
اي ستاره، باورت نميشود:
آن سپيدهدم كه با صفا و ناز
در فضاي بيكرانه ميدميد
ديگر از زمين رميده است
اين سپيدهها سپيده نيست
رنگ چهرهي زمين پريده است!
□
آن شقايق شفق كه ميشكفت
عصرها ميان موج نور
دامن از زمين كشيده است
سرخي و كبودي افق
دود و آتش به آسمان رسيده است!
قلب مردم به خاك و خون تپيده است!
□
ابرهاي روشني كه چون حرير،
بستر عروس ماه بود،
پنبههاي داغهاي كهنه است!
□
اي ستاره، اي ستارهي غريب
از بشر مگوي و از زمين مپرس.
زير نعرهي گلولههاي آتشين
از صفاي گونههاي آتشين مپرس
زير سيلي شكنجههاي دردناك
از زوال چهرههاي نازنين مپرس
پيش چشم كودكان بيپناه
از نگاه مادران شرمگين مپرس
در جهنمي كه از جهان جداست
در جهنمي كه پيش ديدهي خداست
از لهيب كورهها و كوه نعشها
از غريو زندهها ميان شعلهها
بيش ازين مپرس.
بيش ازين مپرس!
□
اي ستاره، اي ستارهي غريب!
ما اگر ز خاطر خدا نرفتهايم
پس چرا به داد ما نميرسد؟
ما صداي گريهمان به آسمان رسيد
از خدا چرا صدا نميرسد؟
بگذريم ازين ترانههاي درد
بگذريم ازين فسانههاي تلخ
بگذر از من اي ستاره، شب گذشت،
قصهي سياه مردم زمين
بسته راه خواب ناز تو،
ميگريزد از فغان سرد من،
گوش از ترانه بينياز تو!
□
اي كه دست من به دامنت نميرسد
اشك من به دامن تو ميچكد.
□
با نسيم دلكش سحر
چشم خستهي تو بسته ميشود
بيتو، در حصار اين شب سياه
عقدههاي گريهي شبانهام
در گلو شكسته ميشود.
شببخير...!
اثر: فریدون مشیری
کهنه هم خبری نیست
جز گرفتن و بستن
کار تازه تری نیست
شور و شوق و تحرک ؟
طرفه یی که ندیدیم
هر چه بود ، همان هست
تحفه ی دگری نیست
پیش بینی ی فردا ؟
تلخ کامی ی دیروز
در مجال تصور
شهدی وشکری نیست
کو کرامت و عصمت
دم مزن که درین شهر
غیر ناخن و دامن
هیچ خشک و تری نیست
عصمتی به دو تا نان ؟
گر گرسنه بمانی
در معامله دانی
آنچنان ضرری نیست
شهر نکبت و خواری
بی مجامله آری
جز عفونت ازین گند
سودی و ثمری نیست
شب به روز رسد باز ؟
روز ؟ هرگز و هرگز
در تلاطم ظلمت
ساحل سحری نیست
ساز کن قوقولی قو
کو تسلط و تاجم ؟
من کلاغم و با من
این چنین هنری نیست
ای کلاغ بدآواز
با شمایل ناساز
گرچه ایه ی یأسی
در منت اثری نیست
باش تا نفس صبح
درفساد بگیرد
بیشه زار خشونت
خالی از شرری نیست
اثر: سیمین بهبهانی
این زندگی ست؟ آری ؟
نه
بهبود جسم ویران را
هیچ انتظاری داری ؟
نه
فردا چگونه خواهد بود ؟
دنیا درست خواهد شد ؟
خورشید رقص خواهد کرد
از بعد سوگواری ؟
نه
مهتاب در سرابستان
هر شب حریر خواهد بافت ؟
صبح از ستیغ خواهد تافت
با شال نقره کاری ؟
نه
فقر و فساد و فحشا را
از این خرابه خواهی راند
تا عیش و امن و تقوا را
سوی سرا بیاری ؟
نه
مقتوله های مسکین را
کز بغض خویش نان خوردند
بر گور اگر گذر کردی
نان دگر گذاری ؟
نه
هی قرص ، هی دوا ، بس کن
این شرق شرق شلاق است
هر ضربه را یقین دارم
با نبض می شماری ، نه ؟
بالا بلند پویا را
ننگ است ضعف و بیماری
گر آخرین دوا خواهی
مرگ است و شرمساری ، نه
برخیزد و چهره رنگین کن
تا باز نوجوان باشی
پیش عدوی بدخواهت
خواری مباد و زاری نه
در آخرین نبرد ای زن
فرمان پذیز آتش باش
دست به خود گشودن هست
گر پای پایداری نه
اثر: سیمین بهبهانی
اثر: سیمین بهبهانی
اعدامشان کنید
خروش دخترک برخاست
لبش لرزید
دو چشم خسته اش از اشک پر شد
گریه را سر داد
و من با کوششی پر درد اشکم را نهان کردم
چرا اعدامشان کردند ؟
می پرسد ز من با چشم اشک آلود
عزیزم دخترم
آنجا شگفت انگیز دنیایی ست
دروغ و دشمنی فرمانروایی می کند آنجا
طلا : این کیمیای خون انسان ها
خدایی می کند آنجا
شگفت انگیز دنیایی که همچون قرنهای دور
هنوز از ننگ آزار سیاهان دامن آلوده ست
در آنجا حق و انسان حرفهایی پوچ و بیهوده ست
در آنجا رهزنی آدمکشی خونریزی آزاد است
و دست و پای آزادی ست در زنجیر
عزیزم دخترم
آنان
برای دشمنی با من
برای دشمنی با تو
برای دشمنی با راستی
اعدام شان کردند
و هنگامی که یاران
با سرود زندگی بر لب
به سوی مرگ می رفتند
امیدی آشنا می زد چو گل در چشم شان لبخند
به شوق زندگی آواز می خواندند
و تاپایان راه روشن خود با وفا ماندند
عزیزم
پاک کن از چهره اشکت را ز جا برخیز
تو در من زنده ای من در تو ما هرگز نمی میریم
من و تو با هزاران دگر
این راه را دنبال می گیریم
از آن ماست پیروزی
از آن ماست فردا با همه شادی و بهروزی
عزیزم
کار دنیا رو به آبادی ست
و هر لاله که از خون شهیدان می دمد امروز
نوید روز آزادی ست
اثر: هوشنگ ابتهاج
اثر: هوشنگ ابتهاج
ارغوان شاخه همخون جدا مانده من
آسمان تو چه رنگ است امروز؟
آفتابی ست هوا؟
یا گرفته است هنوز ؟
من در این گوشه که از دنیا بیرون است
آفتابی به سرم نیست
از بهاران خبرم نیست
آنچه می بینم دیوار است
آه این سخت سیاه
آنچنان نزدیک است
که چو بر می کشم از سینه نفس
نفسم را بر می گرداند
ره چنان بسته که پرواز نگه
در همین یک قدمی می ماند
کورسویی ز چراغی رنجور
قصه پرداز شب ظلمانیست
نفسم می گیرد
که هوا هم اینجا زندانی ست
هر چه با من اینجاست
رنگ رخ باخته است
آفتابی هرگز
گوشه چشمی هم
بر فراموشی این دخمه نینداخته است
اندر این گوشه خاموش فراموش شده
کز دم سردش هر شمعی خاموش شده
یاد رنگینی در خاطرمن
گریه می انگیزد
ارغوانم آنجاست
ارغوانم تنهاست
ارغوانم دارد می گرید
چون دل من که چنین خون آلود
هر دم از دیده فرو می ریزد
ارغوان
این چه رازیست که هر بار بهار
با عزای دل ما می آید؟
که زمین هر سال از خون پرستوها رنگین است
وین چنین بر جگر سوختگان
داغ بر داغ می افزاید؟
ارغوان پنجه خونین زمین
دامن صبح بگیر
وز سواران خرامنده خورشید بپرس
کی بر این درد غم می گذرند ؟
ارغوان خوشه خون
بامدادان که کبوترها
بر لب پنجره ی باز سحر غلغله می آغازند
جان گل رنگ مرا
بر سر دست بگیر
به تماشاگه پرواز ببر
آه بشتاب که هم پروازان
نگران غم هم پروازند
ارغوان بیرق گلگون بهار
تو برافراشته باش
شعر خونبار منی
یاد رنگین رفیقانم را
بر زبان داشته باش
تو بخوان نغمه ناخوانده ی من
ارغوان شاخه همخون جدا مانده من
اثر: هوشنگ ابتهاج
درين سراي بيكسي ، كسي بدر نميزند
به دشت پرملال ما پرنده پر نميزند
يكي ز شب گرفتگان چراغ بر نميكند
كسي به كوچه سار شب در سحر نميزند
نشسته ام در انتظار اين غبار بي سوار
دريغ كز شبي چنين سپيده سر نميزند
دل خراب من دگر خراب تر نميشود
كه خنجر غمت ازين خراب تر نميزند
گذرگهي است پر ستم كه اندرو بغير غم
يكي صلاي آشنا به رهگذر نميزند
چه چشم پاسخ است ازين دريچه هاي بسته ات؟
برو كه هيچكس ندا به گوش كر نميزند
نه سايه دارم و نه بر ، بيفكنندم و سزاست
اگر نه ، بر درخت تر كسي تبر نميزند
اثر: هوشنگ ابتهاج
ديرست ، گاليا
در گوش من فسانه دلدادگي مخوان
ديگر ز من ترانه شوريدگي مخواه
ديرست ، گاليا ! به ره افتاد كاروان
عشق من و تو ؟ ... آه
اين هم حكايتي است
اما ، درين زمانه كه درمانده هر كسي
از بهر نان شب
ديگر براي عشق و حكايت مجال نيست
شاد و شكفته ، در شب جشن تولدت
تو بيست شمع خواهي افروخت تابناك
امشب هزار دختر همسال تو ، ولي
خوابيده اند گرسنه و لخت ، روي خاك
زيباست رقص و ناز سرانگشتهاي تو
بر پرده هاي ساز
اما ، هزار دختر بافنده اين زمان
با چرك و خون زخم سرانگشتهايشان
جان ميكنند در قفس تنگ كارگاه
از بهر دستمزد حقيري كه بيش از آن
پرتاب ميكني تو به دامان يك گدا
وين فرش هفت رنگ كه پامال رقص تست
از خون و زندگاني انسان گرفته رنگ
در تاروپود هر خط و خالش هزار رنج
در آب و رنگ هر گل و برگش هزار ننگ
اينجا به خاك خفته هزار آرزوي پاك
اينجا به باد رفته هزار آتش جوان
دست هزار كودك شيرين بي گناه
چشم هزار دختر بيمار ناتوان
ديرست ، گاليا
هنگام بوسه و غزل عاشقانه نيست
هر چيز رنگ آتش و خون دارد اين زمان
هنگامه رهايي لبها و دستهاست
عصيان زندگي است
در روي من مخند
شيريني نگاه تو بر من حرام باد
بر من حرام باد ازين پس شراب و عشق
بر من حرام باد تپشهاي قلب شاد
ياران من به بند
در دخمه هاي تيره و نمناك باغشاه
در عزلت تب آور تبعيدگاه خارك
در هر كنار و گوشه اين دوزخ سياه
زودست ، گاليا
در گوش من فسانه دلدادگي مخوان
اكنون ز من ترانه شوريدگي مخواه
زودست ، گاليا ! نرسيدست كاروان
روزي كه بازوان بلورين صبحدم
برداشت تيغ و پرده تاريك شب شكافت
روزي كه آفتاب
از هر دريچه تافت
روزي كه گونه و لب ياران همنبرد
رنگ نشاط و خنده گمگشته بازيافت
من نيز باز خواهم گرديد آن زمان
سوي ترانه ها و غزلها و بوسه ها
سوي بهارهاي دل انگيز گل فشان
سوي تو
عشق من
اثر: هوشنگ ابتهاج
همراه تو پیش می نهم گام
در شادی تو شریک هستم
بر جام می تو می زنم جام
من با تو ام ای رفیق ! با تو
دیری ست که با تو عهد بستم
همگام تو ام ، بکش به راهم
همپای تو ام ، بگیر دستم
پیوند گذشته های پر رنج
اینسان به توام نموده نزدیک
هم بند تو بوده ام زمانی
در یک قفس سیاه و تاریک
رنجی که تو برده ای ز غولان
بر چهر من است نقش بسته
زخمی که تو خورده ای ز دیوان
بنگر که به قلب من نشسته
تو یک نفری ... نه ! بیشماری
هر سو که نظر کنم ، تو هستی
یک جمع به هم گرفته پیوند
یک جبهه ی سخت بی شکستی
زردی ؟ نه ! سفید ؟ نه ! سیه ، نه
بالاتری از نژاد و از رنگ
تو هر کسی و ز هر کجایی
اثر: سیمین بهبهانی
بند بر دست و مهر بر لب داشت
در نگاه غمین دردآمیز
گله ها از سیاهی شب داشت
سال ها پیش از این ، فرشته ی من
بود نالان میان پنجه ی دیو
پیکرش نیلگون ز داغ و درفش
چهره اش خسته از شکنجه ی دیو
دیو ، بی رحم و خشمگین ،او را
نیزه در سینه و گلو کرده
مشتی از خون او به لب برده
پوزه ی خود در آن فرو کرده
زوزه از سرخوشی برآورده
که درین خون ، چه نشئه ی مستی ست
وه ، که این خون گرم و سرخ ، مرا
راحت جان و مایه ی هستی ست
زان ستم های سخت طاقت سوز
خون آزادگان به جوش آمد
ملتی کینه جوی و خشم آلود
تیغ بگرفت و در خروش آمد
مردمی ، بند صبر بگسسته
صف کشیدند پیش دشمن خویش
تا سر اهرمن به خاک افتد
ای بسا سر جدا شد از تن خویش
نوجوان جان سپرد ومادر او
جامه ی صبر خویش چاک نکرد
پدرش اشک غم ز دیده نریخت
بر سر از درد و رنج خاک نکرد
همسرش چهره را به پنجه نخست
ناشکیبا نشد ز دوری ی دوست
زانکه دانسته بود کاین همه رنج
پی آزادی فرشته ی اوست
اینک اینجا فتاده لاشه ی دیو
ناله از فرط ضعف بر نکشد
لیک زنهار ! ای جوانمردان
که دگر دیو تازه سر نکشد
اثر: سیمین بهبهانی
بابا ستاره ای در ، هفت آسمان ندارد !
کارون ز چشمه خشکید ، البرز لب فرو بست
حتی دل دماوند آتشفشان ندارد
دیو سیاه دربند آسان رهید و بگریخت
رستم در این هیاهو گرز گران ندارد
روز وداع خورشید ، زاینده رود خشکید
زیرا دل سپاهان نقش جهان ندارد
بر نام پارس دریا ، نامی دگر نهادند
گویی که آرش ما تیر و کمان ندارد
دریای مازنی ها بر کام دیگران شد
نادر ز خاک برخیز ، میهن جوان ندارد !
دارا ! کجای کاری؟ ، دزدان سرزمینت
بر بیستون نویسند: دارا جهان ندارد !
آییم به دادخواهی ، فریادمان بلند است
اما چه سود اینجا نوشیروان ندارد
سرخ و سپید و سبز است این بیرق کیانی
اما صد آه و افسوس ، شیر ژیان ندارد
کو آن حکیم توسی ، شهنامه ای سراید
شاید که شاعر ما دیگر بیان ندارد
هرگز نخواب کوروش ، ای مهرآریایی
بی نام تو وطن نیز نام و نشان ندارد
اثر: سیمین بهبهانی
اثر: سیمین بهبهانی