همين كه نعش درختي به باغ ميافتد
بهانه باز به دست اجاق مياقتد
حكايت من و دنيا يتان حكايت آن
پرنده ايست كه به باتلاق ميافتد
عجب عدالت تلخي كه شادمانيها
فقط براي شما اتفاق ميافتد
تمام سهم من از روشني همان نوريست
كه از چراغ شما در اتاق ميافتد
به زور جاذبه سيب از درخت چيده زمين
چه ميوهاي ز سر اشتياق ميافتد
هميشه همره هابيل بوده قابيلي
ميان ما و شما كي فراق ميافتد؟
فاضل نظری
اثر: فاضل نظری
با زبانی سوخته در وحشت کابوسها
قصه از خورشید میبافیم ما فانوسها
کورسویی از خدا مانده است و پنهان کردهایم
در شکاف دخمه ی این شهر دقیانوس ها
آفتابی نیست اما طبل نوبت میزنند
آسمان خواب است در بیداری ناقوسها
جاده آنک در هوار مه گم است اما هنوز
می دمند آوارگان بی جهت بر کوسها
پشت این رنگین کمان نور، حشر سایههاست
پرده بردارید از پای این طاووس ها
دست بردارید از ما آی عیسایان کذب
دردهای ما شمایید آی جالینوس ها!
انتخابت چیست حالا؟ ماهی کوچک بگو!
تنگ و این کابوس ها؟ دریا و اختاپوس ها؟
فاضل نظری
اثر: فاضل نظری
هیچ دانی که چه گوید به تو این تازه بهار،
هر سحرگه که نسیم از گل لاله وزید؟
غرض از عید نه آن است که ارباب جلال،
جامه ی نو بپوشند و به الطاف مزید،
غرض از عید بود آنکه توانگر پرسد،
خبر از حال فقیری که نشسته ست به نوید،
ای خوش آن عید که در آن شاه و گدا خوش باشند،
که چنین عید سعید و است و چنین عید بعید....
دختر کنار پنجره تنها نشست و گفت
ای دختر بهار حسد می برم به تو
عطر و گل و ترانه و سرمستی ترا
با هر چه طالبی به خدا می خرم ز تو
بر شاخ نوجوان درختی شکوفه ای
با ناز می گشود دو چشمان بسته را
می شست کاکلی به لب آب نقره فام
آن بالهای نازک زیبای خسته را
خورشید خنده کرد و ز امواج خنده اش
بر چهر روز روشنی دلکشی دوید
موجی سبک خزید و نسیمی به گوش او
رازی سرود و موج به نرمی از او رمید
خندید باغبان که سرانجام شد بهار
دیگر شکوفه کرده درختی که کاشتم
دختر شنید و گفت چه حاصل از این بهار
ای بس بهارها که بهاری نداشتم
خورشید تشنه کام در آن سوی آسمان
گوئی میان مجمری از خون نشسته بود
می رفت روز و خیره در اندیشه ای غریب
دختر کنار پنجره محزون نشسته بود.
اثر: فروغ فرخزاد