عالم همه خاك كربلا بايدمان
پيوسه به لب خدا خدا بايدمان
تا پاك شود زميني ز ابناي يزيد
همواره حسين (ع) مقتدا بايدمان
چیزی عوض نشده ...
فقط تقویمها شیکتر شدهاند!
و سالهاست دو روز پشت سر هم، «سرخاند»
میگویی نه
مسلمی بفرست ...
تا از بلندترین برج پایتخت
پرتش کنیم !
اثر: سعید بیابانکی
تترونهای ژاپنی
عطرهای فرانسوی
برنجهای پاکستانی
چایهای هندی
در "عزای تو" همهی جهان جمع اند
ما هم آمدهایم ....
با «نامههای کوفی» ..!
اثر: سعید بیابانکی
گر بر ستم قرون بر آشفت حسين (ع)
بيداري ما خواست به خون خفت حسين (ع)
آن جا كه زبان محرم اسرار نبود
با لهجهي خون سرّ مگو گفت حسين (ع)
نان از سفره و کلمه از کتاب،
چراغ از خانه و شکوفه از انار،
آب از پياله و پروانه از پسين،
ترانه از کودک و تبسم از لبانمان گرفتهايد،
با روياهامان چه میکنيد!
ما رويا میبينيم و شما دروغ میگوييد ...
دروغ میگوييد که اين کوچه، بُنبست و
آن کبوترِ پَربسته، بیآسمان و
صبوریِ ستاره بیسرانجام است.
ما گهواره به دوش از خوفِ خندق و
از رودِ زمهرير خواهيم گذشت.
ما میدانيم آن سوی سايهسارِ اين همه ديوار
هنوز علائمی عريان از عطر علاقه و
آواز نور و کرانهی ارغوان باقیست.
سرانجام روزی از همين روزها برمیگرديم
پردههای پوسيدهی پر سؤال را کنار میزنيم
پنجره تا پنجره ... مردمان را خبر میدهيم
که آن سوی سايهسارِ اين همه ديوار
باغی بزرگ از بلوغ بلبل و فهم آفتاب و
نمنمِ روشنِ باران باقیست.
ستاره از آسمان و باران از ابر،
ديده از دريا و زمزمه از خيال،
کبوتر از کوچه و ماه از مغازله،
رود از رفتن و آب از آوازِ آينه گرفتهايد،
با روياهامان چه میکنيد؟
ما رويا میبينيم و شما دروغ میگوييد ...
دروغ میگوييد که فانوسِ خانه شکسته و
کبريتِ حادثه خاموش و
مردمان در خوابِ گريهاند،
ما میدانيم آن سوی سايهسارِ اين همه ديوار،
روزنی روشن از رويای شبتاب و ستاره روييده است
سرانجام روزی از همين روزها
ديدهبانانِ بوسه و رازدارانِ دريا میآيند
خبر از کشفِ کرانهی ارغوان و
آواز نور و عطر علاقه میآورند.
حالا بگو که فرض
سايه از درخت و ریرا از من،
خواب از مسافر و ریرا از تو،
بوسه از باران و ریرا از ما،
ريشه از خاک و غنچه از چراغِ نرگس گرفتهايد،
با روياهامان چه میکنيد!؟
اثر: سیدعلی صالحی
کیای عزیز، هفتمین سالگرد تولد دوبارهات مبارکت باد
هرچند داغی ماندگار از هجرانت بر دل و جان ما گذاشتی
و بعد از تو برای ما همه فصلها خزان است
اما آرامش ابدی تو زیباست،
که دیگر نیستی تا ناجوانمردی های روزگار قلب پاک تو را آزرده کند.
روح پاکت غرق در رحمت و آرامش ابدی
یادت گرامی و نامت جاودان
هفتمین سالگرد عروج کیانوش آسا گرامی باد
گل پرپر کجا گیرم سراغت؟
صدای گریه می آید زباغت
صدای گریه می آید شب و روز
که می سوزد دل بلبل زداغت
اثر: هوشنگ ابتهاج
زمستان هر چقدر سرد و سخت باشد. هر چقدر برف و سرما و یخبندان از چنتهاش بیرون بیاورد، سرانجام ناگزیر است جایش را به بهار بدهد، بهار سبز.
باید بهار را دوباره دید، باید از دل خاک این دیار فریاد رویش دانههای امید را، با گوش جان شنید.
عید فرخنده و باستانی نوروز، میراث اهورایی نیاکان پاکمان مبارکباد
سعدیا مردنکونام نمیرد هرگز
مرده آن است که نامش به نکویی نبرند
29 اسفند سالروز تولد کیانوش آسا گرامی باد.
در روزهای آخر اسفند،
کوچ بنفشههای مهاجر،
زیباست.
در نیمروز روشن اسفند،
وقتی بنفشهها را، از سایههای سرد،
در اطلس شمیم بهاران،
با خاک و ریشه
- میهن سیارشان –
از جعبههای کوچک و چوبی،
در گوشهی خیابان میآورند
جوی هزار زمزمه در من
میجوشد:
ای کاش...
ای کاش آدمی وطنش را
مثل بنفشهها
«در جعبه های خاک»
یک روز می توانست،
همراه خویشتن ببرد هر کجا که خواست
در روشنای باران،
در آفتاب پاک!
اثر: محمدرضا شفیعی کدکنی
حسین (ع) بیشتر از آب، تشنه لبیك بود
افسوس كه به جای افكارش زخمهای تنش را نشانمان دادند و بزرگترین دردش را بی آبی نامیدند.
من حسینم رو به سوی راستی بازآوردید ای قوم
روز عاشورا غروبش، صبح بیداری است برگردید
های های مردم از بیراهه برگردید، برگردید
پرچم دشمن نمایان شد اگر مردید، برگردید
ای لباس ظلم را جای عدالت پیرهن کرده
جامهی رنگ و ریای دین و دینداری به تن کرده
کاخ اگر همسایه با دیوار دین باشد خطاکاری است
شمر، شمشیر امیرالمومنین باشد، خطاکاری است
صحنهی آزادگی در خون شناور میشود هرجا
باورم کن، عشق باور میشود هرجا
دور، دور دینفروشان است ای فرمانبران ظلم
دور ظلم ظالمان روزی آخر میشود هرجا
های های ای کاروان رفته در دامان گمراهی
باز راه کعبه را انگار گم کردید، برگردید
من حسینم رو به سوی راستی بازآوردید ای قوم
روز عاشورا غروبش، صبح بیداری است برگردید
گفتند گل مگویید، این حکم پادشاه است
چشم و چراغ بودن، روشنترین گناه است
حکم شکوفه تکفیر، حد بنفشه زنجیر
سهم سپیده تبعید، جای ستاره چاه است
این شهر مردگان است، آواز تازه ممنوع
لبهای غنچه آزاد، گل بی اجازه ممنوع
دارالخلافه آباد، جهل و خرافه آزاد
بیداد پشت بیداد، حرف اضافه ممنوع
گل بیاجازه ممنوع
این سایه باوران را، ظلمت ز نور بهتر
در دست کوفه سنگ است آئینه دور بهتر
نجوا به چاه اولی، سر در تنور بهتر
این شهر بی هیاهو، دیروز باورت کو
شور قلندرت کو، بانگ ابوذرت کو
این کوچهها علی را، تسلیم چاه کردند
آیینه را شکستند، نفرین به ماه کردند
یک سو ستاره زخمی، یک سو پرنده در گور
تنهای مرده بر خاک، مردان زنده در گور
حاشا از این تباهی، تا کی شب و سیاهی
آن روی دیگرت کو
برسان باده كه غم روی نمود ای ساقی
این شبیخون بلا باز چه بود ای ساقی
حالیا نقش دل ماست در آئینه ی جام
تا چه رنگ آورد این چرخ كبود ای ساقی
کیای عزیز به ششمین سالگرد پرواز سبز خونیت رسیدیم اما داغ هجرانت همیشه تازه و جانگداز است.
نامت بلند و یادت جاودان
برسان باده كه غم روی نمود ای ساقی
این شبیخون بلا باز چه بود ای ساقی
حالیا نقش دل ماست در آئینه ی جام
تا چه رنگ آورد این چرخ كبود ای ساقی
دیدی آن یار كه بستیم صد امّید در او
چون به خون دل ما دست گشود ای ساقی
تیره شد آتش یزدانی ما از دم دیو
گر چه در چشم خود انداخته دود ای ساقی
تشنهی خون زمین است فلك، وین مه نو
كهنه داسی است كه بس كشته درود ای ساقی
منّتی نیست اگر روز و شبی بیشم داد
چه ازو كاست و برمن چه فزود ای ساقی
بس كه شستیم به خوناب جگر جامهی جان
نه ازو تار به جا ماند و نه پود ای ساقی
حق به دست دل من بود كه در معبد عشق
سر به غیر تو نیاورد فرود ای ساقی
این لب و جام پی گردش مِی ساختهاند
ورنه بی می ز لب و جام چه سود ای ساقی
در فرو بند كه چون سایه درین خلوت غم
با كسم نیست سر گفت و شنود ای ساقی
اثر: هوشنگ ابتهاج
ریشه در اعماق اقیانوس دارد- شاید-
این گیسو پریشان کرده
بید وحشی باران
یا، نه...
دریائیست
گوئی واژگونه بر فراز شهر
شهر سوگواران!
هر زمانی که فرو میبارد از حد بیش...
ریشه در من میدواند پرسشی پیگیر،
با تشویش:
«رنگ این شبهای وحشت را
تواند شست آیا از دل یاران ؟!»
چشمها و چشمهها خشکند...
روشنیها محو در تاریکی دلتنگ،
همچنان که نام ها در ننگ!
هر چه پیرامون ما غرق تباهی شد.
آه باران! ای امید جان بیداران!
بر پلیدیها که ما عمریست...
در گرداب آن غرقیم
آیا چیره خواهی شد...؟!
http://dl.irmp3.ir/data/song/Mohammad_Reza_Shajarian-Ah_Baran-%28WWW.IRMP3.IR%29.mp3
اثر: فریدون مشیری
و انتهای این قصهی سرد و سفید، همیشه سبز خواهد بود...
بهار آمد بیا تا داد عمر رفته بستانیم
به پای سرو آزادی سر و دستی برافشانیم
به عهد گل زبان سوسن آزاد بگشاییم
که ما خود درد این خون خوردن خاموش میدانیم
نسیم عطر گردان بوی خون عاشقان دارد
بیا تا عطر این گل در مشام جان بگردانیم
شرار ارغوان واخیز خون نازنینان است
سمندروار جانها بر سر این شعله بنشانیم
جمال سرخ گل در غنچه پنهان است ای بلبل
سرودی خوش بخوان کز مژدهی صبحش بخندانیم
گلی کز خندهاش گیتی بهشت عدن خواهد شد
ز رنگ و بوی او رمزی به گوش دل فروخوانیم
سحر کز باغ پیروزی نسیم آرزو خیزد
چه پرچمهای گلگون کاندر آن شادی برقصانیم
به دست رنج هر ناممکنی ممکن شود آری
بیا تا حلقهی اقبال محرومان بجنبانیم
الا ای ساحل امید سعی عاشقان دریاب
که ما کشتی درین توفان به سودای تو میرانیم
دلا در یال آن گلگون گردن تاز چنگ انداز
مبادا کز نشیب این شب سنگین فرومانیم
شقایق خوش رهی در پردهی خون میزند، سایه
چه بیراهیم اگر همخوانی این نغمه نتوانیم
اثر: هوشنگ ابتهاج
چه شد؟ خاک از خواب بیدار شد
به خود گفت: انگار من زندهام
دوباره شکفته است گل از گلم
ببین بوی گل می دهد خندهام
نوشتند چون حرف ناگفتهای
گل لاله را بر لب جویبار
چه شد؟ باز انگار آتش گرفت
همه گل به گل دامن سبزهزار
چنین گفت در گوش گل، غنچهای:
نسیمی مرا قلقلک میدهد
زمین زیر پایم نفس میکشد
هوا بوی باد خنک میدهد
صدای نفسهای نرم نسیم
به بازیگری گفت: اینک منم
که با دستهای نوازشگرم
گلی بر سر شاخهها میزنم
از این سوره سبز و آیات سرخ
کتاب زمین پر علامت شده
زمین گفت: شاید بهشت است این
زمان گفت: گویا قیامت شده
زمین فکر کرد: آسمانی شده
کبوتر گمان کرد: آبی شده
دل سنگ حس کرد: جاری شده
گل احساس کرد: آفتابی شده
به چشم زمین: برفها آب شد
به فکر کویر: آبشار آمده
به ذهن کلاغان: زمستان گذشت
به قول پرستو: بهار آمده
اثر: قیصر امین پور
عيد، «حول حالنا» است
كه واجب است بفهميم
عيد، شوقي است
كه پدرم را به مزرعه ميخواند
عيد، تن پوش كهنه باباست
كه مادر
آن را به قد من كوك ميزند
و من آن قدر بزرگ ميشوم
كه در پيراهن ميگنجم
عيد، تقاضاي سبز شدن است
يا مقلب القلوب!
سلمان هراتی
گفتم:
- «اين باغ ار گل سرخ بهاران بايدش؟ ...»
گفت:
- «صبرى تا كران روزگاران بايدش
تازيانه رعد و نيزه آذرخشان نيز هست،
گر نسيم و بوسههاى نرم باران بايدش...»
گفتم:
- «آن قربانيان یار، آن گل هاى سرخ؟ ....»
گفت:
- «آرى....»
ناگهانش گريه آرامش ربود؛
وز پى خاموشى توفانيش
گفت:- «اگر در سوگشان
ابر شب خواهد گريست،
هفت درياى جهان يك قطره باران بايدش.»
گفتمش:
- «خالى ست شهر از عاشقان؛ وينجا نماند
مرد راهى تا هواى كوى ياران بايدش.»
گفت:
- «چون روح بهاران آيد از اقصاى شهر،
مردها جوشد ز خاك،
آنسان كه از باران گياه؛
و آنچه مىبايد كنون
صبر مردان و دل اميدواران بايدش.»
گر چه می گویند این دنیا به غیر از خواب نیست
ای اجل! مهمان نوازی کن کـــه دیگر تاب نیست
بین ماهـی های اقیـانـوس و ماهـی هــای تُنگ
هیچ فرقی نیست وقتی چاره ای جزآب نیست
زورق ِ آواره ! در زیبـــایـــی ِ دریــــــا نمـــان
این هم آغوشی جدا از غفلت گرداب نیست
ما رعیتها کجـــا محصول باغستان کجــــا؟
روستای سیبهای سرخ بیارباب نیست
ای پلنـگ از کــــوه بالا رفتنت بیهوده است
از کمین بیرون مزن، امشب شب مهتاب نیست
در نمازت شعر میخوانی و میرقصی،دریغ!
جای این دیوانگــی ها گوشه محـــراب نیست
گردبادی مثل تو یک عمر سرگردان چیست؟
گوهری مانند مرگ اینقدر هم نایاب نیست!...
اثر: فاضل نظری
اما کم و بسیار! چه یک بار چه صد بار
تسبیح تو ای شیخ رسیدهست به تکرار
سنگی سر خود را به سر سنگ دگر زد
صد مرتبه بردار سر از سجده و بگذار
از فلسفه تا سفسطه یک عمر دویدم
آخر نه به اقرار رسیدم نه به انکار
در وقت قنوتم به کف آیینه گرفتم
جز رنگ ریا هیچ نمانده است به رخسار
تنهایی خود را به چهار آینه دیدم
بیزارم، بیزارم، بیزارم، بیزار
ای عشق مگر پاسخ این فال تو باشی
مشت همه را باز کن، ای کاشف اسرار
اثر: فاضل نظری