-

 

کنار از دیگران، تنها،
غمان را یک زمان کوچانده تا آنسوی خطّ و خطّه پندار؛
گرفته گونه گون زنهار سوگندی،
نه هیچش اعتمادی لیک بر سوگند و بر زنهار؛
دو پایش متکای دست ها، آرنج بر زانو،
و گاهی بر ستون زانوان بازو،
نشسته بر زمین و تکیه بر دیوار.
تنش را گرم کرده آفتاب عصر پاییزی،
که تابد بر سراپای وی، از فر و فروغِ ایزدی سرشار.
غریبِ من
نشسته به خیالش دور کرده و کور
به حیلت، چشم آن زنهار ده را، لحظه ای چندست.
و چون بازیچه ای در دستِ طفلی، می دود بر خاک
به دست راستش یه ترکه کوتاه و ناهموار
و در دست چپش ، نیمی از آن باقی نمانده بیش،
یکی افروخته سیگار.
طبیب ار گفت : [«این دیگر برایت بد تر از زهرست، با این قلب.»
وگر آخوند زندان یادش از ماه صیام آورد،
ویا آن دیگری دلسوزئی از لون دیگر کرد؛
به دل گوید : «چه بی انصاف هایی! دیگر از سیگار هم پرهیز؟»
و هر دم می کشد سیگار خود با نفرتی بی باک، زندانی.
چگویم، آه
دلی غمناک، زندانی.
 
 
«چه با خشم و اسف نومیدی از ایمان!
نه امروز و نه فردا ؟ پس کی آخر ؟ آه
اسفبارست و خشم انگیز، این نومیدی، ای انسان!»
 
-«چه امیدی ؟ چه ایمانی ؟
نمی دانی مگر ؟ کی کار شیطان ست
برادر! دست بردار از دلم، برخیز
چه امروزی ؟ چه فردایی ؟
نمی دانم چرا ، اما همه گویند از پروا و از پرهیز؛
همان گویند از امساک؛
چه پرهیزی ؟ چه پروایی »
چنین گوید همیشه با دلش، غمناک.
و در آزار ، یا نفی وجود خویش،
ندارد تا تواند ذره ای امساک، زندانی.
چگویم ، آه
دلی غمناک، زندانی.
 
 
به حالی که خیالش چشم آن زنهار خور او را نمی بیند،
نشسته، باز در دستش یکی سیگار.
که ش اکنون کرده روشن با شراری زآتش پیشین.
کشد - پُک هاش اندک فاصله - با لذت بسیار.
و دودش را حریصانه فرو می بلعد و آنگاه،
پس از لختی که با داد دلش آمیخت،
                         [این آمیزه بیرنگ با یک رنگ، چون سرد و سیه با هم؛
به گردون می فرستد هر دو را، گوئی دلش با ناله گوید : آه!
و دستش همچنان بازی کنان با ترکه کوتاه.
غریب من، تنش زندان نشین قصر قاجار است،
و دل زندانی تن؛ پس مگر داد دلش گهگاه،
چنانچون پیک او زین تنگنای پست،
بسوی دلکش افلاک آزادی،
بپوید راه،
مگر آهش، - سیاه و سرد، این آمیغ دود و درد -
بپیماید ره آزادی افلاک، زندانی.
چگویم، آه
دلی غمناک ، زندانی.
 
 
کنون او، از دگر زنجیریان یکسو
نهاده پشت بر دیوار زندان لحظه ای چندست.
نشسته روبروی آفتاب عصر آذرماه،
وزین آسایش عاطل دلش انگار خرسند است.
تو گوئی زیر او گسترده آن گلبفت کرمانی.
وتا خوشتر برآساید،
بر آن بر چند مخملبفت کاشانی.
و پنداری
که دارد متکای پرنیان ، پر پرّ قو، هر چند
نشسته، تکیه گاهش سنگ، زیرش خاک، زندانی.
چگویم، آه
دلی غمناک ، زندانی.
 
 
خدا خندید، خورشید آفریده شد،
و چون خورشید خندد، آفریند نور، گرما نیز.
خدا می داند و خورشید خندان هم
که اکنون گرمتاب دلکش پاییز،
تنش را می نوازد با محبت، لیک
دلش چون قله های برفپوش مرتفع سردست.
و می داند غریب من
که سرمای دلش از باد برف اندوه و دردست
و او را راستین زندان و خصم شوم بی زنهار
همانا این حریف ناجوانمرد است.
شما را با خدایان شما سوگند،
بگوئید، ای شمایان تخته و در های خوش جور آمده با هم،
طبیبان و خردمندان دلتان فارغ از هر غم،
چسان در زیر صد رگبار زهر آلود،
بپوشاند تن صد زخم را با جامه صد چاک، زندانی؟
چگویم، آه
دلی غمناک ، زندانی.
 
 
پسینی تنگ و دلگیر است.
حریق جنگل خورشید در مغرب.
به خاموشی گراید، کم کم، آهسته.
هنوز اما صمیم ژرفنای آسمان پیداست.
هوا پاک و فضا روشن،
سپهر نیلگون تا دور دست بیکران پیداست.
نیالوده ست روح روشنش را لکه ابری هم.
ولی اینجا، درین بیغوله غمگین
نمی دانم چه می بینم
فضا صاف و زمین خشک  و هوا بی نم
ندانم پس کدامین ابر باریدست
که باشد پای چشمانش چنین نمناک، زندانی.
چگویم، آه
دلی غمناک ، زندانی.
 
 
بدانید، ای شما صنعتگران صنعت شادی،
مطیعان و خردمندان آرام و درست و پاک،
مقیمان در حریم بازی و قانون و آزادی:
گر او چون روبهی با مکر، در پنهان
خروس پیرزالی ناتوان خورده ست:
و گر چون گرگ،پیدا و دلیرانه،
شبانگه گوسپند از گله ای برده ست،
اگر چون گور، آهویش همان نتوانی و تسلیم،
وگر چون شیر، چنگمال توانائی
به خون کاروانی گور تا بازو فرو کرده ست؛
اگر چون من نمی دانسته فرق اسب و یابو را،
نمی دانسته مثل همگنان بایست دانا بود،
نباید کرد از بیداد و بد فریاد،
نباید خواند
بر آزادی درود و آفرین بر داد،
چو زشتان دروغ آیین نباید داشت
به زیبائی و عشق و راستی ایمان،
نباید گفت : ارج از سودمندی خیزد و زیبائی هر کار انسانی
جز از این ره ندارد، فرقی آن انسان و این انسان،
گناهش هرچه، از هر سان،
در آن تنگ آشیان سینه اش تاریک،
دلی دارد، دلی آری، دلی غمناک، زندانی.
چگویم، آه
دلی غمناک ، زندانی.

 


اثر: مهدی اخوان ثالث


تاريخ : 4 / 3 / 1391برچسب:دلی غمناک, زندانی,پروا, پرهیز, افلاک آزادی, | نویسنده : یار دبستانی|

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 16 صفحه بعد

.: Weblog Themes By SlideTheme :.


  • ایف آی دی