-

 

 

در ازدحام اين همه ظلمت بي عصا
چراغ را هم از من گرفته‌اند
اما من
ديوار به ديوار
از لمس معطر ماه
به سايه روشن خانه باز خواهم گشت

پس زنده باد اميد

در تکلم کورباش کلمات
چشم‌هاي خسته مرا از من گرفته‌اند
اما من
اشاره به اشاره
از حيرت بي‌باور شب
به تشخيص روشن روز خواهم رسيد

پس زنده باد اميد


در تحمل بي‌تاب تشنگي
ميل به طعم باران را از من گرفته‌اند
اما من
شبنم به شبنم
از دعاي عجيب آب
به کشف بي پايان دريا رسيده‌ام

پس زنده باد اميد


در چه کنم‌هاي بي رفتن سفر
صبوري سندباد را از من گرفته‌اند
اما من
گرداب به گرداب
از شوق رسيدن به کرانه موعود
توفان‌هاي هزار هيولا را طي خواهم کرد

پس زنده باد اميد

چراغ‌ها، چشم‌ها، کلمات
باران و کرانه را از من گرفته‌اند
همه چيز
همه چيز را از من گرفته‌اند
حتي نوميدي را

پس زنده باد اميد

 



اثر: سیدعلی صالحی


تاريخ : 12 / 2 / 1393برچسب:, | نویسنده : یار دبستانی|


من خویشاوند هر انسانی هستم، که خنجری در آستین پنهان نمی‌کند

نه ابرو درهم می‌کشد، نه لبخندش ترفند ِ تجاوز به حق ِنان و سایه‌بان ِ دیگران است.

 نه ایرانی را به غیرایرانی ترجیح می‌دهم نه ایرانی را به ایرانی.

من یک لرِ بلوچِ  کردِ  فارسم،

یک فارس-‌زبان ِ ترک،

یک افریقایی اروپایی استرالیایی امریکاییِ آسیایی‌ام،

 یک سیاه‌پوستِ زردپوستِ سرخ‌پوستِ سفیدم

که نه تنها با خودم و دیگران کمترین مشکلی ندارم

بلکه بدون حضور دیگران وحشت مرگ را زیر پوستم احساس می‌کنم.

من انسانی هستم میان انسان‌های دیگر

بر سیاره‌ی مقدس زمین،

که بدون حضور دیگران معنایی ندارم.

 ترجیح می‌دهم شعر،         شیپور          باشد؛      نه          لالایی     ...

 

 

احمد شاملو


اثر: احمد شاملو


تاريخ : 1 / 2 / 1393برچسب:, | نویسنده : یار دبستانی|

همين كه نعش درختي به باغ مي‌افتد

بهانه باز به دست اجاق مي‌اقتد

حكايت من و دنيا يتان حكايت آن

پرنده ايست كه به باتلاق مي‌افتد

عجب عدالت تلخي كه شادماني‌ها

فقط براي شما اتفاق مي‌افتد 

تمام سهم من از روشني همان نوريست

كه از چراغ شما در اتاق مي‌افتد

به زور جاذبه سيب از درخت چيده زمين

چه ميوه‌اي ز سر اشتياق مي‌افتد

هميشه همره هابيل بوده قابيلي

ميان ما و شما كي فراق مي‌افتد؟

                                                     فاضل نظری


اثر: فاضل نظری


تاريخ : 24 / 1 / 1393برچسب:, | نویسنده : یار دبستانی|


با زبانی سوخته در وحشت کابوس‌ها

قصه از خورشید می‌بافیم ما فانوس‌ها

کورسویی از خدا مانده است و پنهان کرده‌ایم

در شکاف دخمه ی این شهر دقیانوس ها

آفتابی نیست اما طبل نوبت می‌زنند

آسمان خواب است در بیداری ناقوس‌ها

جاده آنک در هوار مه گم است اما هنوز

می دمند آوارگان بی جهت بر کوس‌ها

پشت این رنگین کمان نور، حشر سایه‌هاست

پرده بردارید از پای این طاووس ها

دست بردارید از ما آی عیسایان کذب

دردهای ما شمایید آی جالینوس ها!

انتخابت چیست حالا؟ ماهی کوچک بگو!

تنگ و این کابوس ها؟ دریا و اختاپوس ها؟

                                                              فاضل نظری


اثر: فاضل نظری


تاريخ : 24 / 1 / 1393برچسب:کابوس, آسمان, آفتاب, سایه, طاوس, فانوس, | نویسنده : یار دبستانی|

 

 




تاريخ : 4 / 1 / 1393برچسب:, | نویسنده : یار دبستانی|

 

هیچ دانی که چه گوید به تو این تازه بهار،

هر سحرگه که نسیم از گل لاله وزید؟

غرض از عید نه آن است که ارباب جلال،

جامه ی نو بپوشند و به الطاف مزید،

غرض از عید بود آنکه توانگر پرسد،

خبر از حال فقیری که نشسته ست به نوید،

ای خوش آن عید که در آن شاه و گدا خوش باشند،

که چنین عید سعید و است و چنین عید بعید....

 




تاريخ : 4 / 1 / 1393برچسب:, | نویسنده : یار دبستانی|


دختر کنار پنجره تنها نشست و گفت

ای دختر بهار حسد می برم به تو

عطر و گل و ترانه و سرمستی ترا

با هر چه طالبی به خدا می خرم ز تو

 

بر شاخ نوجوان درختی شکوفه ای

با ناز می گشود دو چشمان بسته را

می شست کاکلی به لب آب نقره فام

آن بالهای نازک زیبای خسته را

 

خورشید خنده کرد و ز امواج خنده اش

بر چهر روز روشنی دلکشی دوید

موجی سبک خزید و نسیمی به گوش او

رازی سرود و موج به نرمی از او رمید

 

خندید باغبان که سرانجام شد بهار

دیگر شکوفه کرده درختی که کاشتم

دختر شنید و گفت چه حاصل از این بهار

ای بس بهارها که بهاری نداشتم

 

خورشید تشنه کام در آن سوی آسمان

گوئی میان مجمری از خون نشسته بود

می رفت روز و خیره در اندیشه ای غریب

دختر کنار پنجره محزون نشسته بود.

 

 


اثر: فروغ فرخزاد


تاريخ : 4 / 1 / 1393برچسب:دختر- پنجره- محزون- خورشید- باغبان- بهار, | نویسنده : یار دبستانی|

از تمام راز و رمز های عشق

جز همین سه حرف

جز همین سه حرف ساده‌ی میان تهی

چیز دیگری سرم نمی شود

 

من سرم نمی شود

                            ولی...

راستی

دلم

                      که می شود!

 


اثر: قیصر امین پور


تاريخ : 2 / 12 / 1392برچسب:, | نویسنده : یار دبستانی|

آواز عاشقانه ی ما در گلو شکست

حق با سکوت بود ،صدا در گلو شکست

دیگر دلم هوای سرودن نمی کند

تنها بهانه‌ی دل ما در گلو شکست

سربسته ماند بغض گره خورده دردلم

آن گریه‌های عقده گشا در گلو شکست

ای داد، کس به داغ دل باغ ،دل نداد

ای وای، های های عزا در گلو شکست

“بادا “ مباد گشت و “مبادا”به باد رفت

“آیا “زیاد رفت و ”چرا “ در گلو شکست

فرصت گذشت وحرف دلم ناتمام ماند

نفرین و آفرین و دعا در گلو شکست

تا آمدم که با تو خداحافظی کنم

بغضم امان نداد وخدا در گلو شکست


اثر: قیصر امین پور


تاريخ : 2 / 12 / 1392برچسب:آواز عاشقانه- گریه- بغض- سکوت, | نویسنده : یار دبستانی|

 

بخوان به نام گل سرخ، در صحاري شب،

كه باغ ها همه بيدار و بارور گردند

بخوان، دوباره بخوان، تا كبوتران سپيد

به آشيانه‌ي خونين دوباره برگردند

 

بخوان به نام گل سرخ، در رواق سكوت

كه موج و اوج طنينش ز دشت‌ها گذرد؛

پيام روشن باران،

زبام نيلي شب،

كه رهگذر نسيمش به هر كرانه برد.

 

ز خشك سال چه ترسي!

ـ كه سد بسي بستند:

نه در برابر آب،

كه در برابر نور

و در برابر آواز و در برابر شور .....

 

در اين زمانه‌ي عسرت،

به شاعران زمان برگ رخصتي دادند

كه از معاشقه‌ي سرو و قمري و لاله

سرودها بسرايند ژرف‌تر از خواب

زلال‌تر از آب.

تو خامشي، كه بخواند؟

تو مي‌روي، كه بماند؟

كه بر نهالك بي‌برگ ما ترانه بخواند؟

از اين گريوه به دور،

در آن كرانه، ببين:

بهار آمده،

از سيم خادار، گذشته.

حريق شعله‌ي گوگردی بنفشه چه زيباست!

 

هزار آينه جاري ست.

هزار آينه اينك، به همسرايي قلب تو مي‌تپد با شوق.

زمين تهي ست ز رندان،

همين تويي تنها

كه عاشقانه‌ترين نغمه را دوباره بخواني.

بخوان به نام گل سرخ، و عاشقانه بخوان:

"حديث عشق بيان كن، بدان زبان كه تو داني"

 

                                                                                   

 


اثر: محمدرضا شفیعی کدکنی


تاريخ : 1 / 12 / 1392برچسب:گل سرخ- باغ- کبوتر- عشق- زمانه عسرت- رندان- بخوان, | نویسنده : یار دبستانی|

 

گرگ
شنگول را خورده است
گرگ
منگول را تکه تکه کرده است
بلند شو پسرم !
این قصه برای نخوابیدن است !
 

 




تاريخ : 27 / 11 / 1392برچسب:, | نویسنده : یار دبستانی|

استاد هوشنگ ابتهاج، در مثنویِ شریفی فرموده‌اند:
"چشمه ای در کوه می جوشد، منم! "
 
هوالجمیل
بیشه‌ای سوخته در قلبِ کویری ست، منم!
وندر آن بیشه‌ی آتش زده شیری ست، منم!
ای فلک! خیره به روئین تنی‌ات چشم مدوز،
راست در ترکشِ رستم پَرِ تیری ست منم!
تا قفس هست مرا لذت آزادی نیست،
هرکجا در همه آفاق اسیری ست منم!
زندگی سنگ عظیمی ست، ولی می‌شکند
که روان زیرِ پِی‌اش جوی حقیری ست، منم!
در پِی آبِ حیاتی؟ به خرابات برو
- خسته از عُمر - در آن زاویه پیری ست، منم!
گرچه دور است ولی زود عیان خواهد شد
آنچه کوه است در آن دامنه، دیری‌ست منم!
                                                           حسین جنتی
 
منبع: http://www.aram59.blogfa.com


اثر: حسین جنتی


تاريخ : 24 / 11 / 1392برچسب:, | نویسنده : یار دبستانی|

 

گشت غمناک دل و جان عقاب

ديد کِش دور به انجام رسيد

بايد از هستی دل بر گيرد

خواست تا چاره ناچار کند

صبحگاهی ز پی چاره کار

گله کآهنگ چَرا داشت به دشت

وان شبان ، بيم زده ، دل نگران

کبک در دامن خاری آويخت

آهو استاد و نگه کرد و رميد

ليک صياد سر ديگر داشت

چاره مرگ نه کاريست حقير
صيد هر روزه به چنگ آمد زود

 

چو از او دور شد ايام شباب
آفتابش به لب بام رسيد
ره سوی کشور ديگر گيرد
دارويی جويد و در کار کند
گشت بر باد سبک سير سوار
ناگه از وحشت پر ولوله گشت
شد پی برهنوزاد دوان
مار پيچيد و به سوراخ گريخت
دشت را خط غباری بکشيد
صيد را فارغ وآزاد گذاشت
زنده را دل نشود از جان سير
مگر آن روز که صياد نبود

                                                                                                           دکتر پرویز ناتل خانلری




ادامه مطلب
تاريخ : 15 / 11 / 1392برچسب:, | نویسنده : یار دبستانی|

در سر راه صفین دهقانان شهر انبار تا امام را دیدند پیاده شده، و پیشاپیش آن حضرت می دویدند.

فرمود: چرا چنین می کنید؟

گفتند: عادتی است که پادشاهان خود را احترام می کردیم.

 

فرمود:

«به خدا سوگند که امیران شما از این کار سودی نبردند و شما در دنیا با آن خود را به زحمت می‌افکنید و در آخرت دچار رنج و زحمت می‌گردید و چه زیانبار است رنجی که عذاب در پی آن باشد و چه سودمند است آسایشی که با آن، امان از آتش جهنم باشد.» (نهج البلاغه- حکمت  37)

 و حالا ما مانده ایم و.....!!!


 




تاريخ : 15 / 11 / 1392برچسب:, | نویسنده : یار دبستانی|

ای سجود باشکوه وای نماز بی نظیر

ای رکوع سربلند وای قیام سر به زیر

در هجوم بغض ها ای صبور استوار

در میان تیرها ای شکست ناپذیر

شرع را تو رهنما عقل را تو رهگشا

عشق را تو سر پناه مرگ را تو دستگیر

فرش آستانه ات بوریایی از کرم

تخت پادشاهی ات دستباقی از حصیر

کاش قدر سال بود آن شب سیاه و تلخ

آسمان تو غافلی زان طلوع ناگزیر

بعد از او نه من نه عشق از تو خواهم ای فلک :

یا ببندی‌ام به سنگ یا بدوزی ام به تیر

دست بی وضو مزن بر ستیغ آفتاب

آی تیغ بی حیا شرم کن وضو بگیر

لَختی ای پدر درنگ پشت در نشسته اند

رشته های سرد اشک کاسه های گرم شیر ...

                                                                         سعید بیابانکی


اثر: سعید بیابانکی


تاريخ : 15 / 11 / 1392برچسب:, | نویسنده : یار دبستانی|

ما را به یک کلاف به یک نان فروختند

ما را فروختند و چه ارزان فروختند

اندوه و درد ازاین که خداناشناس ها

ما را چقدر مفت به شیطان فروختند

ای یوسف عزیز ! تو را مصریان مرا

بازاریان مومن ایران فروختند

یک عده خویش را پس پشت کتاب ها

یک عده هم کنار خیابان فروختند

بازار مرده است ولی مومنین چه خوب

هم دین فروختند هم ایمان فروختند

بازاریان چرب زبان دغل به ما

بوزینه را به قیمت انسان فروختند

وارونه شد قواعد دنیا مترسکان

جالیز را به مزرعه داران فروختند !

                                                                   سعید بیابانکی


اثر: سعید بیابانکی


تاريخ : 15 / 11 / 1392برچسب:خدا- بازار- یوسف- شیطان- انسان- نان- مصریان- ایران, | نویسنده : یار دبستانی|

 

خوشم با شمیم بهاری که نیست

غباری که هست و سواری که نیست

به دنبال این ردّ خون آمدم

 پی دانههای اناری که نیست

مگردید بیهوده ای همرهان

 به دنبال آیینهداری که نیست

به کف سنگ دارم ولی میدوم

 پی شیشههای قطاری که نیست

تهمتن منم تیر گز میزنم

 به چشمان اسفندیاری که نیست

دو فصل است تقویم دلتنگیام

 خزانی که هست و بهاری که نیست ...


اثر: سعید بیابانکی


تاريخ : 14 / 11 / 1392برچسب:خزان- بهار- شمیم- تقویم- دلتنگی, | نویسنده : یار دبستانی|

با چشم ها

          ز حیرتِ این صبحِ نابه جای

خشکیده بر دریچه ی خورشید ِ چارتاق

بر تارک ِ سپیده ی این روز ِ پا به زای ،

دستان ِ بسته ام را

آزاد کردم از

زنجیرهای خواب .

 

فریاد برکشیدم:

«ـ اینک

          چراغ معجزه

                        مَردُم !

تشخیص ِ نیم شب را از فجر

در چشم های کوردلی تان

سویی به جایی اگر

مانده ست آن قدر ،

تا از

کیسه تان نرفته تماشا کنید خوب

در آسمان ِ شب

پرواز ِ آفتاب را !

با گوش های ناشنوایی تان

این طرفه بشنوید :

در نیم پرده ی شب

آواز ِ آفتاب را !»

 

«ــ دیدیم

          (گفتند خلق ، نیمی)

پرواز ِ روشن اش را . آری ! »

 

نیمی به شادی از دل

فریاد برکشیدند:

 

« ــ با گوش ِ جان شنیدیم

          آواز ِ روشنش را !»

 

باری

من با دهان ِ حیرت گفتم :

« ــ ای یاوه

              یاوه

                 یاوه ،

                   خلایق !

مستید و منگ ؟

          یا به تظاهر

                        تزویر می کنید ؟

از شب هنوز مانده دو دانگی .

ور تائبید و پاک و مسلمان

                                    نماز را

از چاوشان نیامده بانگی ! »

 

هر گاوگــَند چاله دهانی

آتش فشانِ روشنِ خشمی شد :

« ــ این گول بین که روشنی ِ آفتاب را

از ما دلیل می طلبد .»

 

توفانِ خنده ها ...

 

« ــ خورشید را گذاشته ،

                                    می خواهد

با اتکا به ساعت ِ شماطه‌دار ِ خویش

بیچاره خلق را متقاعد کند که شب

از نیمه نیز برنگذشته ست. »

 

توفان ِ خنده ها ...

 

من

درد در رگان ام

حسرت در استخوان ام

چیزی نظیر ِ آتش در جان ام

                                    پیچید .

 

سرتاسر وجود مرا گویی

چیزی به هم فشرد

تا قطره یی به تفته گی ِ خورشید

جوشید از دو چشم‌ام .

از تلخی ِ تمامی ِ دریاها

در اشکِ  ناتوانی ِ خود ساغری زدم.

 

آنان به آفتاب شیفته بودند

زیرا که آفتاب

تنهاترین حقیقت ِ شان بود

احساس ِ واقعیت ِ شان بود.

با نور و گرمی اش

مفهوم ِ بی‌ریای رفاقت بود

با تابناکی‌اش

مفهوم ِ بی فریب ِ صداقت بود .

 

( ای کاش می توانستند

از آفتاب یادبگیرند

که بی دریغ باشند

در دردها و شادی هاشان

حتی  

با نان ِ خشکشان . ــ

و کاردهای شان را

جز از برای قسمت کردن

بیرون نیاورند . )

 

افسوس !

            آفتاب

مفهوم ِ بی دریغ ِ عدالت بود و

آنان به عدل شیفته بودند و

اکنون

با آفتاب گونه‌یی

                        آنان را

این گونه

            دل

              فریفته بودند!

 

ای کاش می توانستم

خون ِ رگان ِ خود را

من

          قطره

                قطره

                        قطره

          بگریم

تا باورم کنند .

 

ای کاش می توانستم

                        ــ یک لحظه می توانستم ای کاش ــ

برشانه های خود بنشانم

این خلق ِ بی شمار را ،

گرد ِ حباب ِ خاک بگردانم

تا با دو چشم ِ خویش ببینند که خورشیدشان کجاست

و باورم کنند .

 

ای کاش

می توانستم !


اثر: احمد شاملو


تاريخ : 12 / 11 / 1392برچسب:چشمها- خلایق- آفتاب- افسوس- عدالت- اشک ناتوانی- شب- تزویر, | نویسنده : یار دبستانی|

 

 
خشک آمد کشتگاه من
در جوار کشت همسایه
 گرچه می گویند: «می گریند روی ساحل نزدیک
 سوگواران در میان سوگواران»
 قاصد روزان ابری،داروگ،کی می رسد باران؟
 بر بساطی که بساطی نیست
 در درون کومه ی تاریک من که ذره ای با آن نشاطی نیست
و جدار دنده های نی به دیوار اتاقم دارد از خشکیش می ترکد
- چون دل یاران که در هجران یاران-
قاصد روزان ابری، داروگ ، کی می رسد باران؟

 

 




تاريخ : 12 / 11 / 1392برچسب:, | نویسنده : یار دبستانی|

 
تا کِی‌‌ْ
به خواب خویش آرامیم ؟...
ای کاش‌‌ْ هیچ‌گاه نیارامیم !!...
ظالم‌‌ْ به ظلم ِ خویش در افکــَـنــَد
من و ما را ...؛
 
چرا که اینگونه بوده است روال‌‌ْ ،
ظلمت به نور چیره شود به هر منوال‌‌ْ ؛
باشد ‌‌ْ
لب‌‌ْ در سکوت، آرام‌تر ‌‌ْ
برآماسد ‌‌ْ ،
چون‌‌ْ چرکین‌گلوی ِ در آماج ِ بغض‌ها مسدود‌‌ْ !... ؛
 
یک نکته در سر ِ من‌‌ْ
بـاز ‌‌ْ پیچ می‌خورد:
نکند‌‌ْ سکوت ِ دوخته بر لبان ِ خشک‌‌ْ،
رنج ِ دگر‌‌ْ به رنج‌های ِ دگرتر‌‌ْ
بیافزاید ؟...
 
ــ آیا به یاد دارید‌‌ْ :
آن روزگار ِ تلخ‌تر از زهر را ‌‌ْ
که شیرین‌تر‌‌ْ از عسل‌‌ْ شده است‌‌ْ
اکنون‌‌ْ به کام‌مان‌‌ْ ؟!... ــ
 
چقدر دیر شده است‌‌ْ ...
چقدر دور ؛
که حال‌‌ْ
خنده‌ی ِ مصنوعی ِ بر لب‌‌ْ سوار ‌‌ْ
هیچ‌‌ْ دردی را نشد درمان‌‌ْ ؛
هوار‌‌ْ !...
 
چقدر سخت است ‌‌ْ
که آفتاب‌‌ْ،
زبانه کشد‌‌ْ تن و جان‌اش‌‌ْ
فراز ِ آتش ِ سوزان ِ شیون ِ هر‌‌ْ سار‌‌ْ !
 
چقدر تلخ است ‌‌ْ
بر بلند ِ طاق ِ هر بُن‌بست ‌‌ْ
باشد ستاره‌ای‌‌ْ
به آه ِ سرد ِ وجودم
حسادت‌اش بشود !...
    
باشد ‌‌ْ
دگر آرزو به دل مانیم‌‌ْ
چون دل‌هایی‌‌ْ
که به هم‌‌ْ
پیوند نخوردند‌‌ْ ؛
 
باشد ‌‌ْ
خود را به اندک‌‌ْ ،
همیشه راضی داریم‌‌ْ
چون‌‌ْ حکم‌‌ْ چنین راندند ‌‌ْ
و گردن‌ها ‌‌ْ
چُنین خود‌‌ْ ،
به ذلت نهادیم‌‌ْ !... ؛
باشد ‌‌ْ
چنان‌که: «خود کرده را تدبیر نیست!»
 
افسوس‌‌ْ
یک تن‌‌ْ ـ حتی ـ
در‌‌ْ آمد شدنی‌‌ْ :
عُصیان نکرد‌‌ْ (!)
آن‌چنان‌‌ْ آسوده برتافت ‌‌ْ
کنار آمد ‌‌ْ
که خوابیـد ‌‌ْ که خوابیــد ‌‌ْ که خوابیـــد ‌‌ْ‌‌ْ ؛
 
آن دَم
که دست‌ها می‌دید ‌‌ْ
به خون ِ یکدگر‌‌ْ آغشته‌ست‌‌ْ !...
 
شاید که کاسه‌ای‌‌ْ ،
بلعییده ‌‌ْ
نیم‌کاسه‌ای‌‌ْ تَرَک خُرده‌‌ْ
این‌چُنین‌‌ْ که مَدهوش‌ایم‌‌ْ ؛
یا شاید ‌‌ْ
که کلاهی‌‌ْ بزرگ‌تر‌‌ْ ـ حتی ـ
بر سر نهاده‌ایم‌‌ْ ،
که خاموش‌ایم‌‌ْ !...
 
ــ این ”سکوت ِ تلخ‌‌ْ“ دیگر چیست؟
ــ شاید، یادگاری‌ست !!...
***********
پی‌نوشت:
وآی‌‌ْ از این ”‌خانه ‌‌ْ ‌“
وآی‌‌ْ از این‌‌ْ ”‌به سوگ‌‌ْ خفته‌‌ْ کاشانه ‌‌ْ ‌“
وآی‌‌ْ از آستان ِ درش‌‌ْ ، که کوبه ندارد ‌‌ْ !...
من‌‌ْ ”‌باید‌“ به جایی بیاندیشم‌‌ْ که اندیشه‌هایم‌‌ْ را نخوابانند ‌‌ْ !...
آخر ‌‌ْ‌ این ”‌خانه ‌‌ْ‌“ دیگر آرامش ِ ”دیروز“ را ندارد ‌‌ْ ...
* این‌‌ْ کبود‌‌ْ آسمان‌‌ْ ، تا همیشه‌‌ْ کبود نمی‌ماند‌‌ْ !... *
سهیل هدایت
منبع:www.titbit.blogsky.com




تاريخ : 12 / 11 / 1392برچسب:, | نویسنده : یار دبستانی|
.: Weblog Themes By SlideTheme :.


  • ایف آی دی