-


ریشه در اعماق اقیانوس دارد- شاید-

این گیسو پریشان کرده

بید وحشی باران

یا، نه...

دریائی‌ست

 گوئی واژگونه بر فراز شهر

شهر سوگواران!

هر زمانی که فرو می‌بارد از حد بیش...

ریشه در من می‌دواند پرسشی پیگیر،

با تشویش:

«رنگ این شب‌های وحشت را

تواند شست آیا از دل یاران ؟!»

 

چشم‌ها و چشمه‌ها خشکند...

روشنی‌ها محو در تاریکی دلتنگ،

همچنان که نام ها در ننگ!

هر چه پیرامون ما غرق تباهی شد.

آه باران! ای امید جان بیداران!

بر پلیدی‌ها که ما عمریست...

 در گرداب آن غرقیم

آیا چیره خواهی شد...؟!

http://dl.irmp3.ir/data/song/Mohammad_Reza_Shajarian-Ah_Baran-%28WWW.IRMP3.IR%29.mp3

 


اثر: فریدون مشیری


تاريخ : 24 / 2 / 1394برچسب:, | نویسنده : یار دبستانی|


 

 

 

و انتهای این قصه‌ی سرد و سفید، همیشه سبز خواهد بود...

 در شکفتن جشن نوروز برای دوستان در همه سال سرسبزی جاودان، شادی، اندیشه‌ای پویا، آزادی و برخورداری از همه نعمتهای خدادادی آرزومندم . . .

 

 

 




تاريخ : 1 / 1 / 1394برچسب:, | نویسنده : یار دبستانی|

بهار آمد بیا تا داد عمر رفته بستانیم

به پای سرو آزادی سر و دستی برافشانیم

به عهد گل زبان سوسن آزاد بگشاییم

که ما خود درد این خون خوردن خاموش می‌دانیم

نسیم عطر گردان بوی خون عاشقان دارد

بیا تا عطر این گل در مشام جان بگردانیم

شرار ارغوان واخیز خون نازنینان است

سمندروار جان‌ها بر سر این شعله بنشانیم

جمال سرخ گل در غنچه پنهان است ای بلبل

سرودی خوش بخوان کز مژده‌ی صبحش بخندانیم

گلی کز خنده‌اش گیتی بهشت عدن خواهد شد

ز رنگ و بوی او رمزی به گوش دل فروخوانیم

سحر کز باغ پیروزی نسیم آرزو خیزد

چه پرچم‌های گلگون کاندر آن شادی برقصانیم

به دست رنج هر ناممکنی ممکن شود آری

بیا تا حلقه‌ی اقبال محرومان بجنبانیم

الا ای ساحل امید سعی عاشقان دریاب

که ما کشتی درین توفان به سودای تو می‌رانیم

دلا در یال آن گلگون گردن تاز چنگ انداز

مبادا کز نشیب این شب سنگین فرومانیم

شقایق خوش رهی در پرده‌ی خون می‌زند، سایه

چه بی‌راهیم اگر همخوانی این نغمه نتوانیم

 


اثر: هوشنگ ابتهاج


تاريخ : 1 / 1 / 1394برچسب:, | نویسنده : یار دبستانی|


عيد، «حول حالنا» است

كه واجب است بفهميم

عيد، شوقي است

كه پدرم را به مزرعه مي‌خواند

عيد، تن پوش كهنه باباست

كه مادر

آن را به قد من كوك مي‌زند

و من آن قدر بزرگ مي‌شوم

كه در پيراهن مي‌گنجم

عيد، تقاضاي سبز شدن است

يا مقلب القلوب!

 

سلمان هراتی




تاريخ : 1 / 1 / 1394برچسب:, | نویسنده : یار دبستانی|

گفتم:

- «اين باغ ار گل سرخ بهاران بايدش؟ ...»

گفت:

- «صبرى تا كران روزگاران بايدش

تازيانه رعد و نيزه آذرخشان نيز هست،

گر نسيم و بوسه‌هاى نرم باران بايدش...»

گفتم:

- «آن قربانيان یار، آن گل هاى سرخ؟ ....»

گفت:

- «آرى....»

ناگهانش گريه آرامش ربود؛

وز پى خاموشى توفانيش

گفت:- «اگر در سوگشان

ابر شب خواهد گريست،

هفت درياى جهان يك قطره باران بايدش.»

گفتمش:

- «خالى ست شهر از عاشقان؛ وينجا نماند

مرد راهى تا هواى كوى ياران بايدش.»

گفت:

- «چون روح بهاران آيد از اقصاى شهر،

مردها جوشد ز خاك،

آنسان كه از باران گياه؛

و آنچه مى‌بايد كنون

صبر مردان و دل اميدواران بايدش.»




تاريخ : 1 / 1 / 1394برچسب:, | نویسنده : یار دبستانی|


چه شد؟ خاک از خواب بیدار شد

به خود گفت: انگار من زنده‌ام

دوباره شکفته است گل از گلم

ببین بوی گل می دهد خنده‌ام

 

نوشتند چون حرف ناگفته‌ای

گل لاله را بر لب جویبار

چه شد؟ باز انگار آتش گرفت

همه گل به گل دامن سبزه‌زار

 

 چنین گفت در گوش گل، غنچه‌ای:

نسیمی مرا قلقلک می‌دهد

زمین زیر پایم نفس می‌کشد

هوا بوی باد خنک می‌دهد

 

 صدای نفس‌های نرم نسیم

به بازیگری گفت: اینک منم

که با دست‌های نوازشگرم

گلی بر سر شاخه‌ها می‌زنم

 

از این سوره سبز و آیات سرخ

کتاب زمین پر علامت شده

زمین گفت: شاید بهشت است این

زمان گفت: گویا قیامت شده

 

زمین فکر کرد: آسمانی شده

کبوتر گمان کرد: آبی شده

دل سنگ حس کرد: جاری شده

گل احساس کرد: آفتابی شده

 

 به چشم زمین: برف‌ها آب شد

به فکر کویر: آبشار آمده

به ذهن کلاغان: زمستان گذشت

به قول پرستو: بهار آمده


اثر: قیصر امین پور


تاريخ : 1 / 1 / 1394برچسب:, | نویسنده : یار دبستانی|




تاريخ : 14 / 12 / 1393برچسب:, | نویسنده : یار دبستانی|




تاريخ : 14 / 12 / 1393برچسب:, | نویسنده : یار دبستانی|

 

 




تاريخ : 14 / 12 / 1393برچسب:, | نویسنده : یار دبستانی|

 

 




تاريخ : 14 / 12 / 1393برچسب:, | نویسنده : یار دبستانی|

گر چه می گویند این دنیا به غیر از خواب نیست

ای اجل! مهمان نوازی کن کـــه دیگر تاب نیست

 

بین ماهـی های اقیـانـوس و ماهـی هــای تُنگ

هیچ فرقی نیست وقتی چاره ای جزآب نیست

 

زورق ِ  آواره ! در  زیبـــایـــی ِ دریــــــا نمـــان

این هم آغوشی جدا از غفلت گرداب نیست

 

ما رعیتها کجـــا محصول باغستان کجــــا؟

روستای سیبهای سرخ بیارباب نیست

 

ای پلنـگ  از  کــــوه  بالا  رفتنت  بیهوده  است

از کمین بیرون مزن، امشب شب مهتاب نیست

 

در نمازت شعر میخوانی و میرقصی،دریغ!

جای این دیوانگــی ها گوشه محـــراب نیست

 

گردبادی مثل تو یک عمر سرگردان چیست؟

گوهری مانند مرگ اینقدر هم نایاب نیست!...


اثر: فاضل نظری


تاريخ : 9 / 12 / 1393برچسب:, | نویسنده : یار دبستانی|

اما کم و بسیار! چه یک بار چه صد بار

تسبیح تو ای شیخ رسیده‌ست به تکرار

 

سنگی سر خود را به سر سنگ دگر زد

صد مرتبه بردار سر از سجده و بگذار

 

از فلسفه تا سفسطه یک عمر دویدم

آخر نه به اقرار رسیدم نه به انکار

 

در وقت قنوتم به کف آیینه گرفتم

جز رنگ ریا هیچ نمانده است به رخسار

 

تنهایی خود را به چهار آینه دیدم

بیزارم، بیزارم، بیزارم، بیزار

 

ای عشق مگر پاسخ این فال تو باشی

مشت همه را باز کن، ای کاشف اسرار


اثر: فاضل نظری


تاريخ : 9 / 12 / 1393برچسب:, | نویسنده : یار دبستانی|

ﮔﻔﺘﻢ ﺑﻬﺎﺭ

ﺧﻨﺪﻩ ﺯﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ

ﺍﯼ ﺩﺭﯾﻎ

ﺩﯾﮕﺮ ﺑﻬﺎﺭ ﺭﻓﺘﻪ ﻧﻤﯽ‌آید

ﮔﻔﺘﻢ ﭘﺮﻧﺪﻩ؟

ﮔﻔﺖ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﭘﺮﻧﺪﻩ ﻧﯿﺴﺖ

ﺍﯾﻨﺠﺎ ﮔﻠﯽ ﮐﻪ ﺑﺎﺯ ﮐﻨﺪ ﻟﺐ ﺑﻪ ﺧﻨﺪﻩ ﻧﯿﺴﺖ

ﮔﻔﺘﻢ

ﺩﺭﻭﻥ ﭼﺸﻢ ﺗﻮ ﺩﯾﮕﺮ ؟

ﮔﻔﺖ ﺩﯾﮕﺮ ﻧﺸﺎﻥ ﺯ ﺑﺎﺩﻩ ﻣﺴﺘﯽ ﺩﻫﻨﺪﻩ ﻧﯿﺴﺖ

ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺑﻪ ﺟﺰ ﺳﮑﻮﺕ ﺳﮑﻮﺗﯽ ﮔﺰﻧﺪﻩ ﻧﯿﺴﺖ...


اثر: حمید مصدق


تاريخ : 29 / 11 / 1393برچسب:, | نویسنده : یار دبستانی|

هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق

ثبت است بر جریده عالم دوام ما.

 




تاريخ : 27 / 11 / 1393برچسب:, | نویسنده : یار دبستانی|

عشق شادی ست، عشق آزادی‌ست
عشق آغاز آدمی زادی‌ست

عشق آتش به سینه داشتن است
دم همت بر او گماشتن است
عشق شوری زخود فزاینده ست
زایش کهکشان زاینده‌ست
تپش نبض باغ در دانه‌ست
در شب پیله رقص پروانه‌ست
جنبشی در نهفت پرده‌ی جان
در بن جان زندگی پنهان
زندگی چیست؟ عشق ورزیدن
زندگی را به عشق بخشیدن
زنده است آن که عشق می‌ورزد
دل و جانش به عشق می‌ارزد
...


اثر: هوشنگ ابتهاج


تاريخ : 27 / 11 / 1393برچسب:, | نویسنده : یار دبستانی|
تاريخ : 27 / 11 / 1393برچسب:, | نویسنده : یار دبستانی|

شب، امشب نیز

- شب افسرده‌ی زندان

شب ِ طولانی پاییز -

چو شبهای دگر دم کرده و غمگین

بر آماسیده و ماسیده بر هر چیز

همه خوابیده‌اند، آسوده و بی‌غم

و من خوابم نمی‌آید

 نمی‌گیرد دلم آرام

درین تاریک بی‌روزن

مگر پیغام دارد با شما، پیغام

شما را این نه دشنام است، نه نفرین

همین می‌پرسم امشب از شما ای خوابتان چون سنگها سنگین

چگونه می‌توان خوابید، با این ضجه‌ی دیوار با دیوار ؟

الا یا سنگهای خاره‌ی کر، با گریبانهای زنّار ِ فرنگ آذین ؟

نمی‌دانم شما دانید این، یا نی ؟

درین همسایه جغدی هست و ویرانی

- چه ویرانی! کهن‌تر یادگار از دورتر اعصار -

که می‌آید ازو هر شب، صداهای پریشانی

- «... جوانمردا! جوانمردا!

چنین بی‌اعتنا مگذر

ترا با آذر ِ پاک اهورایی دهم سوگند

بذین خواری مبین خاکستر ِ سردم

هنوزم آتشی در ژرفنای ِ ژرف ِ دل باقی‌ست

اگرچ اینک سراپا سردی و ویرانی و دردم

جوانمردا! بیا بنگر، بیا بنگر

به آیین ِ جوانمردان، وگرنه همچو همدردان

گریبان پاره کن، یا چاره کن درد ِ مرا دیگر

بدین سردی مرا با خویشتن مگذار

ز پای افتاده‌ام، دستم نمی‌گیرند

 دریغا! حسرتا! دردا!

جوانمردا! جوانمردا ....»

مدان این جغد، نالان ورد می‌گیرد

 بسی با ناشناسی که خطابش رو به سوی اوست

چنین می‌گوید و می‌گرید و آرام نپذیرد

و گر لختی سکوتش هست، پنداری

چُگور سالخوردِ اندُهان را گوش می‌مالد

که راه ِ نوحه را دیگر کند، آنگاه

به نجوایی، همه دلتنگی و اندوه، می‌نالد:

« ... زمین پر غم، هوا پر غم

غم است و غم همه عالم

 به سر هر دم رو می‌ریزد دم از سالیان آوار

غم ِ عالم برای یک دل ِ تنها

 به تو سوگند بسیار است ای غم، راستی بسیار ....»

الا یا سنگهای خاره‌ی کر، با گریبان‌های زُنّاری

به تنگ آمد دلم - بیچاره - از آن ورد و این تکرار

نمی‌دانم شما آیا نمی‌دانید؟

درین همسایه جغدی هست، و ویرانی

- درخشان از میان تیرگی‌هایش دو چشم ِ هول وحشتناک -

که می‌گویند روزی، روزگاری خانه‌ای بوده ست، یا باغی

ولی امروز

( به باز آورده‌ی جوپان ِ بد ماند )

چنان چون گوسفندی، کَه‌ش دَرَد گرگی،

ازو مانده همین داغی .

دلم می‌سوزد و کاری ز دستم بر نمی‌آید

 الا یا سنگ‌های ِ خاره کر، با گریبان‌های زنّاری

نمی‌دانم کدامین چاره باید کرد؟

نمی‌دانم که چون من یا شما آیا

گریبان پاره باید کرد، یا دل را ز سنگ خاره باید کرد؟


اثر: مهدی اخوان ثالث


تاريخ : 27 / 11 / 1393برچسب:, | نویسنده : یار دبستانی|

چند این شب و خاموشی؟ وقت است كه برخیزم

 وین آتش خندان را با صبح برانگیزم

گر سوختنم باید افروختنم باید

 ای عشق بزن در من كز شعله نپرهیزم

صد دشت شقایق چشم در خون دلم دارد

تا خود به كجا آخر با خاك در آمیزم

چون كوه نشستم من با تاب و تب پنهان

 صد زلزله برخیزد آنگاه كه برخیزم

برخیزم و بگشایم بند از دل پر آتش

 وین سیل گدازان را از سینه فروریزم

چون گریه گلو گیرد از ابر فرو بارم

 چون خشم رخ افروزد در صاعقه آویزم

ای سایه! سحرخیزان دلواپس خورشیدند

 

 

 زندان شب یلدا بگشایم و بگریزم.

سایه




تاريخ : 1 / 10 / 1393برچسب:, | نویسنده : یار دبستانی|

هیچ زمستانی ماندنی نیست،

حتی اگر همه شبهایش یلدا باشد.




تاريخ : 30 / 9 / 1393برچسب:, | نویسنده : یار دبستانی|
تاريخ : 16 / 9 / 1393برچسب:, | نویسنده : یار دبستانی|
.: Weblog Themes By SlideTheme :.


  • ایف آی دی