-

 

 
باران، قصیده واری،
-
غمناك -
آغاز كرده بود.
 
***
می خواند و باز می خواند،
بغض هزار ساله ی درونش را
انگار می گشود
اندوه زاست زاری خاموش!
ناگفتنی است...
این همه غم؟!
ناشنیدنی است!
***
 
پرسیدم این نوای حزین در عزای كیست؟
گفتند: اگر تو نیز،
از اوج بنگری
خواهی هزار بار از اوج تلخ تر گریست!

 


اثر: فریدون مشیری


تاريخ : 12 / 2 / 1391برچسب:, | نویسنده : یار دبستانی|

 

ریشه در خاک
 
 
تو از این دشت خشک تشنه روزی کوچ خواهی کرد
و اشک من ترا بدرود خواهد گفت.
نگاهت تلخ و افسرده است.
دلت را خار خار نا امیدی سخت آزرده است.
غم این نابسامانی همه توش وتوانت را زتن برده است.
 
تو با خون و عرق این جنگل پژمرده را رنگ و رمق دادی.
تو با دست تهی با آن همه طوفان بنیان کن در افتادی.
تو را کوچیدن از این خاک،دل بر کندن از جان است.
تو را با برگ برگ این چمن پیوند پنهان است.
تو را این ابر ظلمت گستر بی رحم بی باران
تو را این خشکسالی های پی در پی
تو را از نیمه ره بر گشتن یاران
تو را تزویر غمخواران ز پا افکند
تو را هنگامه شوم شغالان
بانگ بی تعطیل زاغان
در ستوه آورد.
 
تو با پیشانی پاک نجیب خویش
که از آن سوی گندمزار
طلوع با شکوهش خوشتر از صد تاج خورشید است
تو با آن گونه های سوخته از آفتاب دشت
تو با آن چهره افروخته از آتش غیرت
که در چشمان من والاتر از صد جام جمشید است
تو با چشمان غمباری
که روزی چشمه جوشان شادی بود
و اینک حسرت و افسوس بر آن سایه افکنده ست
خواهی رفت.

و اشک من ترا بدروردخواهد گفت

 

 

من اینجا ریشه در خاکم
 
من اینجا عاشق این خاک اگر آلوده یا پاکم
من اینجا تا نفس باقیست می مانم
من از اینجا چه می خواهم،نمی دانم؟!
 
امید روشنائی گر چه در این تیره گیهانیست
من اینجا باز در این دشت خشک تشنه می رانم
من اینجا روزی آخر از دل این خاک با دست تهی
گل بر می افشانم
من اینجا روزی آخر از ستیغ کوه چون خورشید
سرود فتح می خوانم
و می دانم
تو روزی باز خواهی گشت.

 

 


اثر: فریدون مشیری


تاريخ : 12 / 2 / 1391برچسب:, | نویسنده : یار دبستانی|

اشکی در گذرگاه تاریخ
 
از همان روزی که دست حضرتِ قابیل
 
گشت آلوده به خون حضرتِ هابیل
از همان روزی که فرزندانِ آدم
صدر پیغام‌آورانِ حضرتِ باریتعالی
زهر تلخ دشمنی در خون‌شان جوشید
آدمیت مرده بود
 
گرچه آدم زنده بود.
 
از همان روزی که «یوسف» را برادرها به چاه انداختند
 
از همان روزی که با شلاق و خون «دیوار چین» را ساختند
 
آدمیت مرده بود.
 
بعد دنیا هی پُر از آدم شد و این آسیاب
 
گشت و گشت
 
قرنها از مرگ آدم هم گذشت
 
ای دریغ
 
آدمیت برنگشت.
 
قرن ما
 
روزگار مرگِ انسانیت است
 
سینه ی دنیا ز خوبی‌ها تهی است
 
صحبت از آزادگی، پاکی، مروت ابلهی است
صحبت از «موسی» و «عیسی» و «محمد» نابجاست
 
قرن « موسی چمبه »هاست
 
من که از پژمردنِ یک شاخه گل
 
از نگاهِ ساکتِ یک کودکِ بیمار
 
از فغانِ یک قناری در قفس
از غم یک مرد در زنجیر
حتی قاتلی بر دار
 
اشک در چشمان و بغضم در گلوست
وندرین ایام، زهرم در پیاله زهر مارم در سبوست
 
مرگ او را از کجا باور کنم؟
 
صحبت از پژمردنِ یک برگ نیست
 
وای، جنگل را بیابان می‌کنند
 
دست خون‌آلود را در پیش چشم خلق پنهان می‌کنند
 
هیچ حیوانی به حیوانی نمی‌دارد روا
 
آنچه این نامردمان با جانِ انسان می‌کنند
 
صحبت از پژمردنِ یک برگ نیست
 
فرض کن مرگِ قناری در قفس هم مرگ نیست
فرض کن یک شاخه گل هم در جهان هرگز نرُست
 
فرض کن جنگل بیابان بود از روز نُخست
در کویری سوت و کور
در میان مردمی با این مصیبت‌ها صبور
 
صحبت از مرگِ محبت، مرگِ عشق
 
گفتگو از مرگِ انسانیت است.


اثر: فریدون مشیری


تاريخ : 12 / 2 / 1391برچسب:, | نویسنده : یار دبستانی|

 

از خدا صدا نمي‌رسد

اي ستاره‌ها كه از جهان دور
چشم‌تان به چشم بي‌فروغ ماست
نامي از زمين و از بشر شنيده‌ايد؟
در ميان آبي زلال آسمان
موج دود و خون و آتشي نديده‌ايد؟

اين غبار محنتي كه در دل فضاست
اين ديار وحشتي كه در فضا رهاست
اين سراي ظلمتي كه آشيان ماست
در بي‌تباهي شماست!

گوش‌تان اگر به ناله‌ي من آشناست،
از سفينه‌اي كه مي‌رود به سوي ماه،
از مسافري كه مي‌رسد ز گرد راه،
از زمين فتنه‌گر حذر كنيد!
پاي اين بشر اگر به آسمان رسد
روزگارتان چو روزگار ما سياه‌ست

اي ستاره‌اي كه پيش ديده‌ي مني
باورت نمي‌شود كه در زمين،
هركجا، به هركه مي‌رسي،
خنجري ميان مشت خود نهفته است!
پشت هر شكوفه‌ي تبسمي،
خار جانگزاي حيله‌اي شكفته است!

آن كه مي‌زند صلاي مهر،
جز به فكر غارت دل تو نيست!
گر چراغ روشني به راه تست!
چشم گرگ جاودان گرسنه‌اي است!

اي ستاره، ما سلام‌مان بهانه است
عشق‌مان دروغ جاودانه است!
در زمين، زبان حق بريده‌اند،
حق، زبان تازيانه است!
وان كه با تو صادقانه درد دل كند
هاي هاي گريه‌ي شبانه است!

اي ستاره باورت نمي‌شود:
در ميان باغ بي‌ترانه‌ي زمين،
ساقه‌هاي سبز آشتي شكسته است
لاله‌هاي سرخ دوستي فسرده است
غنچه‌هاي نورس اميد
لب به خنده وانكرده مرده است
پرچم بلند سرو راستي
سر به خاك غم سپرده است!



اي ستاره، باورت نمي‌شود:
آن سپيده‌دم كه با صفا و ناز
در فضاي بيكرانه مي‌دميد
ديگر از زمين رميده است
اين سپيده‌ها سپيده نيست
رنگ چهره‌ي زمين پريده است!

آن شقايق شفق كه مي‌شكفت
عصرها ميان موج نور
دامن از زمين كشيده است
سرخي و كبودي افق
دود و آتش به آسمان رسيده است!
قلب مردم به خاك و خون تپيده است!

ابرهاي روشني كه چون حرير،
بستر عروس ماه بود،
پنبه‌هاي داغ‌هاي كهنه است!

اي ستاره، اي ستاره‌ي غريب
از بشر مگوي و از زمين مپرس.
زير نعره‌ي گلوله‌هاي آتشين
از صفاي گونه‌هاي آتشين مپرس
زير سيلي شكنجه‌هاي دردناك
از زوال چهره‌هاي نازنين مپرس
پيش چشم كودكان بي‌پناه
از نگاه مادران شرمگين مپرس
در جهنمي كه از جهان جداست
در جهنمي كه پيش ديده‌ي خداست
از لهيب كوره‌ها و كوه نعش‌ها
از غريو زنده‌ها ميان شعله‌ها
بيش ازين مپرس.
بيش ازين مپرس!

اي ستاره، اي ستاره‌ي غريب!
ما اگر ز خاطر خدا نرفته‌ايم
پس چرا به داد ما نمي‌رسد؟
ما صداي گريه‌مان به آسمان رسيد
از خدا چرا صدا نمي‌رسد؟
بگذريم ازين ترانه‌هاي درد
بگذريم ازين فسانه‌هاي تلخ
بگذر از من اي ستاره، شب گذشت،
قصه‌ي سياه مردم زمين
بسته راه خواب ناز تو،
مي‌گريزد از فغان سرد من،
گوش از ترانه بي‌نياز تو!

اي كه دست من به دامنت نمي‌رسد
اشك من به دامن تو مي‌چكد.

با نسيم دلكش سحر
چشم خسته‌ي تو بسته مي‌شود
بي‌تو، در حصار اين شب سياه
عقده‌هاي گريه‌ي شبانه‌ام
در گلو شكسته مي‌شود.
شب‌بخير...!

 


اثر: فریدون مشیری


صفحه قبل 1 2 صفحه بعد

.: Weblog Themes By SlideTheme :.


  • ایف آی دی