-

آنک‌ شبِ شبانة‌ تاریخ‌ پر گشود
آنجا نگاه‌ کن‌
انبوهِ بیکرانة‌ اندوه‌!
اوه‌!
زاغان‌ به‌ رویِ دهکده‌، زاغان‌ به‌ روی‌ شهر
زاغان‌ به‌ رویِ مزرعه‌، زاغان‌ به‌ رویِ باغ‌
زاغان‌ به‌ رویِ پنجره‌، زاغان‌ به‌ رویِ ماه‌
زاغان‌ به‌ روی‌ آینه‌ها،
آه‌!
از تیره‌ و تبارِ همان‌ زاغ‌
کِش‌ راند از سفینة‌ خود نوح‌
اندوهِ بیکرانه‌ و انبوه‌.
زاغان‌ به‌ روی‌ برف‌
زاغان‌ به‌ روی‌ حرف‌
زاغان‌ به‌ روی‌ موسقی‌ و شعر
زاغان‌ به‌ روی‌ راه‌
زاغان‌ به‌ روی‌ هر چه‌ تو بینی‌
از نور تا نگاه‌!


اثر: محمدرضا شفیعی کدکنی


تاريخ : 16 / 3 / 1391برچسب:, | نویسنده : یار دبستانی|

حسرت نبرم به خواب آن مرداب
كارام درون دشت شب خفته است
 
دريايم و نيست باكم از طوفان
دريا همه عمر خوابش آشفته است


اثر: محمدرضا شفیعی کدکنی


تاريخ : 16 / 3 / 1391برچسب:, | نویسنده : یار دبستانی|

چنان كه ابر، گره خورده با گريستنش،
چنان كه گل، همه عمرش مُسَخَّر شادي ست،
 
چنان كه هستيِ آتش اسيرِ سوختن است،
تمامِ پويه انسان به سويِ آزادي ست.


اثر: محمدرضا شفیعی کدکنی


تاريخ : 16 / 3 / 1391برچسب:, | نویسنده : یار دبستانی|

بر زورقی ز واژه نشستن
وز آب روی خویش گذشتن
وانگه به گوش عرش رساندن
بیدادها و عربده ها را
 
مردم! چه ساده لوح چه گولید
این «عارفان» حرفه ای شهر
شرمی نمی کنند شما را
 
اینان که زیر پرتو خورشید
- در چارراه برده فروشان-
حرّاج کرده اند خدا را!


اثر: محمدرضا شفیعی کدکنی


تاريخ : 16 / 3 / 1391برچسب:, | نویسنده : یار دبستانی|

عمری٬ پی آرایش خورشید شدیم
آمد ظلمات عصر و نامید شدیم
 
دشوارترین شکنجه این بود که ما
یک یک به درون خویش تبعید شدیم


اثر: محمدرضا شفیعی کدکنی


تاريخ : 16 / 3 / 1391برچسب:, | نویسنده : یار دبستانی|

ای مهربان تر از برگ در بوسه های باران
بیداری ستاره در چشم جویباران
ایینه ی نگاهت پیوند صبح و ساحل
لبخند گاه گاهت صبح ستاره باران
بازا که در هوایت خاموشی جنونم
فریاد ها برانگیخت از سنگ کوهساران
ای جویبار جاری ! زین سایه برگ مگریز
کاین گونه فرصت از کف دادند بی شماران
گفتی : به روزگاران مهری نشسته گفتم
بیرون نمی توان کرد حتی به روزگاران
بیگانگی ز حد رفت ای آشنا مپرهیز
زین عاشق پشیمان سرخیل شرمساران
پیش از من و تو بسیار بودند و نقش بستند
دیوار زندگی را زین گونه یادگاران
وین نغمه ی محبت بعد از من و تو ماند
تا در زمانه باقی ست آواز باد و باران


اثر: محمدرضا شفیعی کدکنی


تاريخ : 16 / 3 / 1391برچسب:, | نویسنده : یار دبستانی|

 

درین شب ها
که گل از برگ و برگ از باد و باد از ابر می ترسد
درین شب ها
که هر آیینه با تصویر بیگانه ست
و پنهان می کند هر چشمه ای
سر و سرودش را 
چنین بیدار و دریاوار
تویی تنها که می خوانی
رثای قتل عام و خون پامال تبار آن شهیدان را 
تویی تنها که می فهمی
زبان و رمز آواز چگور ناامیدان را
بر آن شاخ بلند
ای نغمه ساز باغ بی برگی 
بمان تا بشنوند از شور آوازت
درختانی که اینک در جوانه های خرد باغ
در خواب اند
بمان تا دشت های روشن آیینه ها
گل های جوباران
تمام نفرت و نفرین این ایام غارت را
ز  آواز تو دریابند
تو غمگین تر سرود حسرت و چاووش این ایام
تو بارانی ترین ابری
که می گرید
به باغ مزدک و زرتشت
تو عصیانی ترین خشمی که می جوشد
ز جام و ساغر خیام
درین شب ها
که گل از برگ و برگ از باد و باد از ابر می ترسد
و پنهان می کند هر چشمه ای
سر و سرودش را
درین آفاق ظلمانی
چنین بیدار و دریاوار
تویی تنها که می خوانی

«در رثای مهدی اخوان ثالث»

 


اثر: محمدرضا شفیعی کدکنی


تاريخ : 16 / 3 / 1391برچسب:, | نویسنده : یار دبستانی|

طفلی به نام شادی، دیری ست گمشده ست
با چشم های روشن براق
با گیسویی بلند، به بالای آرزو.
هرکس ازو نشانی دارد،
ما را کند خبر
این هم نشان ما:
یک سو، خلیج فارس
سوی دگر، خزر.


اثر: محمدرضا شفیعی کدکنی


تاريخ : 16 / 3 / 1391برچسب:, | نویسنده : یار دبستانی|

در میان گونه گونه مرگ‌ها
تلخ‌تر مرگی‌ست مرگ برگ‌ها
زان که در هنگامه اوج و هبوط
تلخی مرگ ست با شرم سقوط
وز دگر سو٬ خوش ترین مرگ جهان٬
-زانچه بینی٬ آشکارا و نهان-
رو به بالا و ز پستی‌ها رها
خوش‌ترین مرگی ست مرگ شعله‌ها.


اثر: محمدرضا شفیعی کدکنی


تاريخ : 16 / 3 / 1391برچسب:, | نویسنده : یار دبستانی|

بی اعتماد زیستن
 
این سان به آفتاب
 
بی اعتماد زیستن
 
این سان به خاک و آب
 
بی اعتماد زیستن
 
این سان به هر چه هست
 
از آن همه شقایق بالند در سحر
تا این همه درخت گل کاغذین
 
که رنگ
 
بر گونه شان دویده و
 
بگرفته جای شرم
 
بی اعتماد زیستن
 
این سان به چشم و دست
در کوچه ای که پاکی یاران راه را
 
تنها
 
در لحظه ی گلوله ی سربی
در اوج خشم
تصدیق
می توان کرد
 
آن هم
 
با قطره های اشکی در گوشه های چشم


اثر: محمدرضا شفیعی کدکنی


تاريخ : 16 / 3 / 1391برچسب:, | نویسنده : یار دبستانی|

 

 
آن عاشقان شرزه كه با شب نزيستند
رفتند و شهر خفته ندانست كيستند
فريادشان تموج شط حيات بود
چون آذرخش در سخن خويش زيستند
مرغان پر گشوده ي طوفان كه روز مرگ
دريا و موج و صخره بر ايشان گريستند
مي گفتي اي عزيز !سترون شده ست خاك
اينك ببين برابر چشم تو چيستند
هر صبح و شب به غارت طوفان روند و باز
باز آخرين شقايق اين باغ نيستند

 


اثر: محمدرضا شفیعی کدکنی


تاريخ : 16 / 3 / 1391برچسب:عاشقان شرزه, شقایق, مرغان پرگشوده, طوفان, دریا, | نویسنده : یار دبستانی|

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد

.: Weblog Themes By SlideTheme :.


  • ایف آی دی